این همه جا، چرا هند؟
برای این سؤال، جواب قانع کنندهای ندارم. عمره یک ماهه مأموریتی سال 87 که خارج حساب نمیشود. بعد استانبول سال 93، تابوی سفر خارجی برایم شکست و فهمیدم آسمان همهجا همین رنگ نیست. قرارم بود حداقل سالی یک سفر بروم. همهچیز پیچوتاب خورد و نشد که بشود. در یک کلام همپا پیدا نشد. هم پا یعنی کسی که سفر برایش وسیله کشف و شهود و دیدن و عکس و گفتوگو با آدمها باشد تا وسیله راحتی و خوشگذرانی و خرید و وقتگذرانی در سیتیسنترها و شاپها و مالها .
این همه جا چرا هند؟
برای این سؤال، جواب قانع کنندهای ندارم. عمره یک ماهه مأموریتی سال 87 که خارج حساب نمیشود.
بعد استانبول سال 93، تابوی سفر خارجی برایم شکست و فهمیدم آسمان همهجا همین رنگ نیست. قرارم بود حداقل سالی یک سفر بروم. همهچیز پیچوتاب خورد و نشد که بشود. در یک کلام همپا پیدا نشد. همپا یعنی کسی که سفر برایش وسیله کشف و شهود و دیدن و عکس و گفتوگو با آدمها باشد تا وسیله راحتی و خوشگذرانی و خرید و وقتگذرانی در سیتیسنترها و شاپها و مالها.
بین دوستان اهل سفر، شیرینلبی شیرینتبار است که چندباری زیر عکسهاش کامنت گذاشتهام «ما را هم ببر» یا حتی حضوری گفتهام. از این تعارفهای بیخود و بیدلیل و الکی که معلوم است نه گوینده جدی است و نه شنونده. اما اینبار این نرگس فتان حرفم را جدی گرفته: «میآی بریم هند؟»
هند؟! حالا چرا هند؟!
او یک دلیل کاملاً موجه دارد: قبلاً همه کشورهای کوچک و ارزان را دیده. پس مذاکره واژه معنیداری نیست. وقتی نمیتوانم نظرش را عوض کنم، وا میدهم. برای ما که به دیکتاتوری در عین دموکراسی خو کردهایم، کار سختی نیست.
خدایان هند طلبیدهاند و با قسمت نمیشود جنگید.
تحقیقات پیش از سفر
تاریخ و بلیت را برای حدود یک ماه بعد نهایی میکنیم. بلافاصله دلار اوج میگیرد. هر لحظه امکانش هست ارز مسافرتی برود روی هوا. در این مدت سعی میکنم اطلاعاتم را برای سفر بیشتر کنم. چند سفرنامه میخوانم درباره هند و غیر هند. در جستوجوی اینترنتی کمحوصلهام. روش سینهبهسینه و شفاهی بیشتر با مزاجم سازگار است. پس با هرکسی که از کنار هند رد شده، حرف میزنم. خودم هم نمیدانم دنبال چی میگردم. شاید دنبال برنامههای خارج از تور و اینکه چیزی بیش از بقیه دشت کنم. مثل وقت امتحان که دنبال نکتههای امتحانی خاص برای نمره بالاتر بودیم.
آیا جستوجوی اینترنتی و دیدن عکسها و دانستن اینکه باید از کجا به کجا رفت، بکارت سفر را نابود نمیکند؟ برعکس، در عصر تکنولوژی و این حرفها کار عاقلانهای است که دور از جان همینطور مثل بز سرمان را پایین بیندازیم و برویم آن سر دنیا؟ گمانم بهترین راه مخلوطی از اینها باشد. دست آخر من هم به این نتیجه میرسم که مثل همیشه باید دماغم را بگیرم و شیرجه بزنم. هرچه باداباد.
بعد اینهمه سال دائمالسفر بودن چرا استرس دارم؟ برای منی که زمانی پایم را از رکاب اتوبوس پاییننگذاشته راهی سفر بعدی بودم، خیلی عجیب است. ضربالمثل یا عبارت طعنهآمیز «مگر میروی سفر هند؟» را برای کسی به کار میبرند که وقت سفر استرس دارد یا بار زیادی با خودش برمیدارد. از هر کس دروغ است، از من راست است. پس این استرس و دلشوره خیلی هم بیجا نیست. اینجوری خودم را قانع میکنم و با بدبختی چمدان میبندم. ولی واقعاً از کی پای سفرم سنگین شد؟
در باب سفر ارزان
طبق تحقیقات من، تورهای هند دو مدل است. یکی تور سه شهر دهلی، آگرا و جیپور که بهش میگویند مثلث طلایی هند و مرسومتر است و دومی تور دو شهر بمبئی-گوآ که بیشتر مال کسانی است که اهل مدیتیشن و این چیزها هستند. ما دومی را انتخاب میکنیم.
از سفرهای گران و لاکچری بدم نمیآید و کم هم نداشتهام. ولی سفر ارزان را دوست دارم. دلم نمیخواهد با بالابردن سطح توقعم از سفر، آن را دستنیافتنی و دور کنم. کما اینکه حالا هم ناخواسته همین اتفاق افتاده. دیگر اینکه در سفرهای گران، اصل جستوجو تا حد زیادی مخدوش میشود. در جستوجوهام به چیزهای جدیدی میرسم درباره اقامت در هاستلها یا کوچسرفینگ. سفر اینجوری گذشته از ارزانی بهخاطر ماجراجوییاش برایم وسوسهکننده است. ولی برای مشکل زبان هم که شده جرأتش را ندارم و فعلاً باید به همین سفر با تور و بهصورت آدمیزاد اکتفا کنم.
آنهایی را در سفر دنبال راحتی میگردند، درک نمیکنم. بیتعارف به نظرم باید در سلامت عقلشان شک کرد. چون آدم هیچجا از خانهاش راحتتر نیست. البته قبل از آن هرکس باید سفر را برای خودش تعریف کند. سفر از دید من یعنی یکجور تجربه زیستی، تلاش برای دیدن، دانستن، پاسخ گرفتن بعضی سؤالات و البته سربرآوردن سؤالات جدید است. یعنی درک «اینجا و اکنون»ی جدید، یعنی خرق عادت، یعنی مشاهده، یعنی تجربه و ادراک. خب کدام اینها با چیزی که به اسم راحتی میشناسیم، همخوان است؟! فکر میکنم همه اینها برای اینکه چرا به هتل چهارستاره رضایت دادیم کافی باشد. همه اینها بهعلاوه یک اختلاف چهارصد هزار تومانی.
پرواز 3:30 ساعته ما حدوداً یکساعتی تأخیر دارد. حرف زدن از تأخیر یکساعته بین دو کشور جهانسومی سوسولبازی است. هنوز هواپیما تیکآف نکرده که احسان میگوید که ویژگی سفرهای خارجی این است که غم و غصههات را آن پایین جا میگذاری. دعا میکنم حرفش درست باشد.
گاندی یا چگونه میتوان با لبخند جنگید؟
تا در فرودگاه دهلی، تورلیدرمان محمود را پیدا کنیم و در هتلهایمان مستقر شویم، ساعت 6 صبح است. ساعت 9 هم دوباره میآید دنبالمان که برویم گشتوگذار. بدیاش این است که هتل همه اعضای تور یکی نیست و بخشی از وقت و انرژی همه در جابهجاییها هدر میرود.
اولین جایی که برای بازدید میرویم، قبر گاندی است. گاندی رهبر جنبشهای مدنی هند و باعثوبانی استقلال هند از دست انگلیسیها است، آنهم بدون خشونت. غمانگیز است کسی که یک عمر فلسفه مبارزه با نفی خشونت را دنبال کرده و در این مسیر موفق هم بوده، خودش قربانی خشونت و ترور بشود. ولی دنیا پر از این تضادها است.
هندیها برای گاندی احترام فوقالعادهای قائلاند. این از بازرسی بدنی و نظم و انضباطی که در ورودی آرامگاهش حاکم است، پیدا است. از جایی به بعد باید به نشانه احترام کفشهایمان را دربیاوریم و پاپوش جورابمانندی بپوشیم. ما به تأسی از جنوبیها به گرمای خیلی زیاد میگوییم خرماپزان. هندیها لابد میگویند انبهپزان. در جهنم آن وقت روز، این پاپوش نازک کاری از پیش نمیبرد. خدا برکت بدهد به چمنهای دور قبر آن بزرگوار. شکر خدا پا گذاشتن روی چمن ممنوع نیست و بیاحترامی به چیزی یا کسی حساب نمیشود.
در مسیر آرامگاه گاندی، سنگنوشتههایی است از جملات قصار او به زبان هندی و انگلیسی. احسان یکی دوتاش را ترجمه میکند. بعضیهاش خیلی بدیهی است؛ تو مایههای دانشگاهی که دانشگاه نباشد، دانشگاه نیست. بعضی اصول در ادیان یا جملات قصار آدمهای مهم، گاهی آنقدر بدیهی است که به طنز تلخ شبیه است. اما جهان گاهی آنقدر از حقیقت دور میشود که تشنه شنیدن همین بدیهیات است. این وسط شاید تنها ملاک اهمیت و اعتبار آن جملات این باشد که گوینده خودش چهقدر به آنها عمل کرده و اصولی را که خودش وضع کرده زیر پا نگذاشته. به نظرم گاندی از معدود رهبرانی باشد که از این فیلتر به سلامت عبور میکند و راز محبوبیتش هم همین است. با لبخندی که توانست با آن مخالفان مسلحش را به زانو دربیاورد.
مقبره گاندی از سنگ مرمر سیاه است و دورش یک حفاظ سنگی سفید است که البته میشود رفت داخلش. لابد رویش با ادبیات خودشان نوشته: «خوش آمدی به مزارم، نمودهای یادم/ بخوان تو سوره الحمد تا کنی شادم».
ویژگی دیگر قبر آن بزرگوار، چراغی است که دائمی بالای سرش میسوزد. حتی وسط این تابستان گرما. محمود (تورلیدر) توضیح میدهد که آتش نشانه احترام است. چهقدر نشانههای احترام بین ملتها و ادیان مشترک است. هوا آنقدر داغ است که از دست چمن هم کاری برنمیآید. برای همین به سرعت عکس میگیریم، به روح پرفتوح گاندی درود و فاتحه میفرستیم و با او خداحافظی میکنیم.
حاشیههای مهمتر از اصل
هوا بس ناجوانمردانه گرم است. لباس در عرض چند دقیقه از گرما و شرجی خیس میشود. جذابیت هند بیشتر بهخاطر حاشیههایی است که به گمانم از اصل مهمترند. والا توی آن گرما و در شلوغی و ناهماهنگی آدمهای تور که نصف بیشترشان از همان اول اعتراف میکنند اشتباهی آمدهاند، شنیدن تاریخچه مکانها نه امکانپذیر است، نه جذاب. اینها را بعداً هم میشود درآورد.
یکی از مهمترین حاشیهها رنگ است. حاشیه خاص مقبره گاندی، زنی است که با همان لباس ساری جارو میکشید. در جیپور زنانی را دیدم که با همین لباس کارگر ساختمانی بودند. سیاهی پوست آدمهای اینجا با لباسهای رنگارنگ و جیغی که میپوشند، با میوههای استوایی رنگبهرنگشان خودش آدم را حالی به حالی میکند و خوراک خوبی است برای عکاسی. نکته دیگر زبان بدن و آرامش مردم اینجا است.
دروازه هند در مرکز دهلی، از بناهای ملی هندوستان است که در سال 1931 با الهام از طرح «طاق نصرت» پاریس و برای بزرگداشت نود هزار سرباز ارتش هند در جنگ جهانی اول ساخته شده و دوروبرش پر از همین حاشیههایی است که این اول کاری حسابی من را سر ذوق میآورد. آنقدر جذب رنگها و آدمها و دستفروشها میشوم که شاید خود دروازه را درست نمیبینم. دستفروشانی که خودشان یکپا جاذبه توریستیاند.
بچهها توی آبنماهای اطراف دروازه شیرجه میزنند و تمرین شنا میکنند. غذاهای خیابانی در تمام سه شهری که میرویم بازار پررونقی دارد. خود هندیها بهشدت از این غذاها استقبال میکنند. آدم شکمویی نیستم. ولی گمانم یکی از عناصر مهم درک یک اقلیم، امتحان غذاهای آن است. با وجود کروکثیف بودنشان حسابی وسوسه میشوم امتحان کنم. ولی خوشبختانه همان شب اتفاقی میافتد که دیگر نیازی به این کار نمیماند. کمی حوصله کنید برایتان میگویم.
منار قطب کجا؟ تخت جمشید کجا؟
نوشتهاند قوطوب مینار یا منار قطب یکی از برجستهترین جاذبههای دهلی، بلندترین برج هندوستان و نهتنها بلندترین برج آجری دنیا که یکی از بلندترین برجهای دنیا است. ارتفاع این برج مخروطی 5/72 متر است، ساختش بیش از بیست سال طول کشیده، نمونه برجستهای از معماری افغانی-هند و اسلامی است و در یونسکو هم به ثبت رسیده.
محمود آن را با تخت جمشید مقایسه میکند. بله، قشنگ است. ولی اساساً قیاس بنایی که در 1316 میلادی تمام شده با تخت جمشید دوره هخامنشی، قیاس معالفارق است. ولی توی آن وقت کم و گرما جای کلکل نیست. ضمن اینکه همه میدانند که ما «برج میلادمذگان» داریم. واقعاً اگر توی این چهل سال برج میلاد را هم نساخته بودیم، اینجور وقتها چه حرفی برای گفتن داشتیم؟
هندیها به این رنگ آجری، اخرایی خیلی علاقه دارند. کل بناهای شهر جیپور –که هنوز بهش نرسیدهایم- همین رنگ است. شبیه روستای ابیانه که وحدت و یکدستیاش را حفظ کرده. برای همین جیپور به شهر صورتی هم معروف است.
عروسی نطلبیده مراد است
از خاطرهانگیزترین خاطرات دهلی در شب اول، شبگردی و عروسیای است که رفتیم. مجوز این حرکت را محمود از قبل صادر کرده. سالن عروسی مثل یک زمین چمن بزرگ است. دورتادورش به حالت سلفسرویس غذا سرو میشود. چند دختر و پسر گوشهای میرقصند. اما از عروس و داماد خبری نیست.
آخرین چتربازیهام برمیگردد به محرمهای بچگی که شب تاسوعا با بچهها چندین و چندبار از لابهلای شمشادهای مدرسه شاه کاشان شام میگرفتیم که ثابت کنیم خیلی زرنگیم. آن روزها لابد تمرینی ناخواسته بود برای رساندن جامعه به وضعی که الان هست. آن تمرینها و مهارتها در مورد من البته برای اختلاس و این چیزها به کار نیامد. نه اینکه نخواستم، هنرش را نداشتم. ولی تهماندههای آن آمادگی برای تست غذاهای اینجا به کار میآید.
خرید از دستفروشها چند تا مشکل دارد. اول بحث بهداشتی. دوم اینکه فقط باید تا ته همان غذا را بخوری و تنوعی در کار نیست. از بهداشتی نبودن و تندی غذاها که بگذریم، اکثرش چرب است و با ذائقه من جور درنمیآید. پس از این فرصت تا جایی که میشود استفاده میکنم. ناسازگاریاش با معده به خوردن یکی دو قرص یودوکینول میارزد.
البته اینجا هم باید چیزی برای زهرمار شدن وجود داشته باشد. احسان هی اخطار میدهد که زشت است و همه نگاهمان میکنند. به خدا هیچکس کوچکترین توجهی به ما ندارد و این به روحیه مهماننوازیشان برمیگردد. آخرش بدون دیدن عروس و داماد مجلس را ترک میکنیم. همان شبی است که همه در حمایت مائده هژبری میرقصند. خودم وقت رقصیدن ندارم. میخواهم به شوخی رقص دخترها را بگذارم، ولی اینترنت جواب نمیدهد. انگار بداند مائده قرار است برود پیش تتلو.
تاج محل، ما داریم میآییم…
صبح فردا راه میافتیم سمت آگرا. رأس دوم مثلث طلایی هند. اینطور که محمود میگوید فاصله دهلی تا آگرا زیاد نیست. ولی حداکثر سرعت برای اتوبوس 70 کیلومتر و حتی بعضی جاها 40 کیلومتر است. غیر از اینکه با تخطی از این سرعت جریمه میشوند، لاستیکشان هم از گرما میترکد. مسیر البته سرسبز و باصفا است. یخ آدمها هم کمکم باز میشود. آواز میخوانند و بازی میکنند و همینها راه را کوتاه میکند.
بین راه یکی دوبار میایستیم برای دستشویی و خرید موز و انبه. کلاً خیلی اهل موز نیستم. انبهها هم سبز و نارساند من خیلی میلم نمیکشد. احسان دو کیلو میخرد. به پول ما کیلویی پنج هزار تومان. نمیدانم نهتنها کال نیستند که همینها قرار است فردا شب جای شام را بگیرند و از مرگ نجاتمان بدهند. و عجب طعم بهشتیای دارند این انبهها. حیف که دیر میفهمم و نمیتوانم تا آخر سفر یکبار دیگر آن تجربه دیوانهوار یک کیلو انبه در یک نشست را تکرار کنم.
محمود در راه کمی درباره آبوهوای هند توضیح میدهد و میگوید که اینجا عملاً سه فصل دارد. چهارماه باران میآید، چهارماه زمستان است و چهارماه تابستان. اوج عروسیها فصل زمستان است در ماههای نوامبر، دسامبر و ژانویه. اینجا هم پسرها میروند خواستگاری، هم دخترها. حتی برای پیدا کردن سوژه مناسب توی روزنامه آگهی میدهند. مهریه ممنوع است. ولی خیلیها توجه نمیکنند. در عروسی آگرا چیزهای جدیدی درباره عروسیهاشان میفهمم که سر جایش خواهم گفت. راستی تهیه خانه هم با زنها است. نبود؟!
سرسام سمفونی بوقها
آگرا بر خلاف دهلی شهر کوچکی است که حس و حال عجیبی دارد. هتل ما در خیابانی است که حالت سنگفرش دارد و در انتهایش تاجمحل پیدا است. خیلی جالب است که یکی از عجایب هفتگانه دنیا آخر خیابانی باشد که هتلت آنجا است.
در هتل مستقر میشویم و به بهانه ناهار میزنیم بیرون. حال و هوای شهر عجیب خاص و جذاب است. شبیه فیلمهای وسترن که همهچیز شهر در یک محدوده کوچک محدود شده. اینجا هم حالت شهرستانی و خودمانی عجیبی بر شهر حاکم است.
کلاً یکی از چیزهای عجیبوغریب هند، وسایل نقلیه و مخصوصاً سهچرخههای مسافربری است. یکی دوتاشان طول خیابان را دنبالمان میآیند و اصرار میکنند سوار شویم. هرچی میگوییم نمیخواهیم، حرف به گوششان نمیرود. آدرس کی.اف.سی از چیزی که گوینده برایمان تصویر کرده خیلی دورتر است و آخرش وا میدهیم. از اینجا به بعد حجم مکدونالد و کی.اف.سی آنقدر زیاد میشود که بعید میدانم همه حداقل تا دو سه ماه از جلو هیچ فست فودی رد بشویم.
راننده این سهچرخهها در حالت عادی هم برای رکاب زدن تمام وزنشان را روی پدال میاندازند. اما بارها دیدم که غیر از مسافر، با اینها میلگرد و تیرآهن جابهجا میکردند. جگر آدم با دیدن هیکل نحیف رانندهای که با بدبختی و مورچهمورچه رکاب میزند، کباب میشود. وسیله اصلی حملونقل داخل شهر یا تاکسی داخل شهر، موتورهای سهچرخهای است که خودشان بهش میگویند ریکشا یا توک توک. اینها بین سه شهری که میرویم، مشترک است.
مارک ماشینهاشان بیشتر هیوندا و سوزوکی است. یک خودروی ملی هم دارند به اسم ماهیندرا. غیر از وسایل نقلیه، خود ترافیک شلوغ اما روانشان از عجایب و غرایب است. همینطور بوق زدنهای دیوانهکنندهشان در هر حالت و شرایطی. بیدلیل بوق میزنند. بیدلیل به معنی واقعی کلمه. در بلوار و بزرگراهی که راه باز است و هیچکس جلوشان نیست، باز هم بوق میزنند. گویا تا چند سال پیش هم تابلوهایی در خیابان یا پشت بعضی ماشینها بوده که لطفاً بوق بزنید.
میگویند گاندی گفته برای اینکه انگلیسیها اعصابشان خرد بشود و بروند، بوق بزنید. سالها است انگلیسیها گورشان را گم کردهاند و روح بلند گاندی به ملکوت اعلی پیوسته، ولی ملت هم چنان بوق میزنند. این بوق زدن شاید اولش بانمک، مضحک و خندهدار باشد، ولی بعد از مدتی واقعاً روی اعصاب است.
در همان بلوار ممکن است یکی ناگهان 180 درجه بپیچد و برخلاف جهت اصلی حرکت کند و البته هم چنان بوق بزند. این بقیه را عصبانی نمیکند. فقط همان کاری را میکنند که قبلاً میکردند؛ بوق میزنند. با وجود همه بیقانونیها، حتی در دهلی با جمعیت سیزده میلیونیاش ترافیک روان است. کلی ماشین و توکتوک و سهچرخه بوقزنان میروند تو شکم هم دیگر و سالم و سرحال و البته بوقزنان از آنطرف هم درمیآیند. من در این یک هفته دعوا، تصادف یا چیزی شبیه این ندیدیم.
همزیستی مسالمتآمیز آدمها و حیوانها
بازار صدر آگرا اصلاً شبیه بازار با سر و شکل سربسته و سنتی بازار تهران، کاشان، کرمان، تبریز و امثال اینها نیست. خیابانی است که بیشتر شبیه یک بازار مکاره است. من بهشدت این فضاها را دوست دارم. نه برای خرید، که برای حاشیههاش. برای دیدن آدمها و رنگها و خلوتها و دستفروشها و مردم. خوبیاش این است که اینجا دوربین و عکس گرفتن غیرطبیعی نیست. در حالت عادی همه عاشق عکساند. آنها هم که میگویند «no picture»، دردشان money است. بلد نبودن زبان اینجور وقتها بهانه خوبی است. چون یا باید به همه بدهی یا به هیچکدام.
یکی از جذابیتهای مهم هند، رابطه آدمها و حیوانها است. به نظرم میرسد «همزیستی مسالمتآمیز» عنوان بهتری است. نمونهاش را در مورد سگهای ولگرد استانبول دیده بودم. اینجا چیزی به اسم ولگرد وجود ندارد. کلاً انسانها حیوانها را تحمل نمیکنند، بلکه رسماً در کنار هم و با هم زندگی میکنند. پس کلمه «ولگرد» معنی ندارد و همه حیوانات خانگی حساب میشوند.
نکته عجیبوغریب ماجرا همانندی رفتار حیوانها با آدمها است. آنها هم به چیزی که ندارند، قانعند و دِلِگی نمیکنند. مخصوصاً سگها. حتی هیبتشان هم مثل هندیها لاغر و نحیف است و اکثراً در گوشهای یا حتی وسط کوچه یا خیابان مشغول چرت زدنند. این چند روز فقط یک سگ خانگی دیدم که قلادهاش دست دختری بود. گمانم در همین دهلی.
کمی فاصله گرفتهایم و روی حافظهام غبار نشسته، ولی گمانم در دهلی گاو ندیده بودیم یا کم دیده بودیم که در بازار سنتی آگرا از دیدن یک خانم گاوه سفید و تپلمپل کلی ذوقزده شدهام. خانم گاوه جلوی بعضی مغازهها میایستاد، تو را نگاه میکرد و دوباره راه میافتاد.
تنها باری که یکی حیوانی را اذیت میکرد، در همین بازار بود، وقتی داشتم از سگی عکس میگرفتم. هندیها عشق عکس و دوربیناند و پسرک برای خودنمایی جلو دوربین من کمی سگ بیچاره را اذیت کرد. زبانبسته البته مثل بوشوِگ به حساب توجه و مهربانیاش میگذاشت. دفعه دومش در راه معبد میمونها بود. آنجا پر از گاوهایی است که رهاشان کردهاند. یکجور خانه سالمندان گاوها. از اتوبوس دیدم یکی از هندوها با چوب گاوی را زد. نگهبان معبد میمونها گفت برای هدایت و کنترل اشکالی ندارد. بههرحال رابطه هندیها با حیوانات و مخصوصاً گاوها رابطه پیچیدهای است.
عروسی در آگرا
در اولین شبگردی آگرا هم به نیت چتربازی در یک عروسی دیگر قصد قربت میکنم. قبلش کلی با احسان حرف میزنم که یا نیا و اگر آمدی غر نزن. چون قول میدهد بچه خوبی باشد، با خودم میبرمش. او هم انصافاً به قولش عمل میکند.
عروسی اینجا هم مثل قبلی در یک باغ بزرگ است. یک باغ بیدارودرخت شبیه زمین چمن که دورتادورش دارند غذا سرو میکنند. پرشور و هیجان تر از عروسی قبلی است و تعداد آدمهاش هم بیشتر است. اینجا هم اولش آرام و بیصدا پیش میرویم که ببینیم اوضاع از چه قرار است. ولی واقعاً کسی به ما توجه خاصی ندارد. نگاهی هم اگر به نگاهمان گیر میکند، پر لبخند است، نه از جنس «فامیل عروسید یا داماد». کمکم دلمان سفت میشود.
بالای سن دارد یک نفر مثل دیجیهای خودمان میخواند. ولی موسیقی زنده نیست. از رقص هم خبری نیست. باور کنید با حضور و درک این فضا از شوق لبریز میشوم و بغض میکنم. برایم قابل توضیح نیست و نمیتوانم بگویم چرا. همین حس را در عرقریزان بعدازظهر خیابانهای آگرا هم داشتم. حس میکنم باید با تمام وجود این لحظهها را ببینم و ببلعم و ثبت کنم. فکر میکنم مکانها ممکن است تا ابد سر جایشان باشند، ولی چنین چیزی هیچوقت تکرار نمیشود.
در مقام قیاس، عروسی دیشب لاکچریتر و کلاس بالاتر بود. از قاشق خبری نیست. خودشان هم با دست غذا میخورند. نمیفهمم چه طور میشود غذاهایی را که بیشترشان چربوچیلیاند، با دست خورد. با نصف یک لیوان یکبارمصرف قاشق درست میکنم و همزمان با چرخیدن و فیلم گرفتن و عکس گرفتن، تا جایی که می شود غذاها را تست میکنم.
بعضی غذاها کموبیش با دیشب یکی است. بعضیها نه. بعضیهاش آنقدر تند است که در حالت عادی باید چند دور همان زمین را دوید. یکیاش شبیه کباب کوبیده ما است. ولی این کجا و آن کجا. قدیمیها در توصیف لالهزار با خنده از دستفروشانی میگویند که به مشتریان سینما کباب ارزانقیمتی میفروختهاند که با عرض معذرت معروف بوده به «سندهکباب». با اینکه آن فضا را درک نکردهام، اما شبهکباب هندیها من را یاد توصیف همان اسمش را نبر میاندازد.
ملت یا دارند غذا میخورند یا نشسته یا خوابیده روی مبلها و صندلیها به دیجی نگاه میکنند. موسیقی هست، ولی از رقص خبری نیست. چرا واقعاً؟ از عروس و داماد هم خبری نیست. در عروسی دهلی هم خبری نبود. شاید رفتهاند آتلیه و باغ و رسمشان این است که آخر شب بیایند. خستهام، ولی محال است امشب بدون دیدن این دو کبوتر عاشق برگردم هتل.
با یکی به اسم هاشم سر حرف را باز میکنم. مسلمان است و حنفی. ای بابا… پس به کاهدان زدهایم و آمدهایم عروسی مسلمانها. برای همین از رقص خبری نیست. وقتی میپرسد و میگویم شیعهام، با یک جمله که فرقی ندارد و همه باهم برادریم، جمعش میکنم. هاشم تأیید میکند و حرف را عوض میکنیم.
بچه بامعرفتی است. تعارف که نه، اصرار میکند برایم غذا بیاورد. هرجور هست حالیاش میکنم جا ندارم. دایره لغات من و احسان روی هم به ساختن جمله «عروس و داماد کجا هستند و چرا نمیآیند؟» قد نمیدهد. با بادی لنگوییج و ادا و نمایش سؤالم را حالیاش میکنم. میبردمان پیش داماد. لباسش شبیه فردین است در گنج قارون. تبریک میگویم و آرزوی خوشبختی میکنم.
بعد میرویم انتهای زمین. دارند عروس را در اتاقکی آرایش میکنند. این وقت شب آخر؟! عروس که لباس یکدست قرمز پوشیده، اخمو و عبوس است و از ما رو میگیرد. نمیدانم چرا حس میکنم به این وصلت راضی نیست. جهیزیهاش را بیرون همان اتاقک چیدهاند. خیلی ساده است واقعاً. از پنجره اتاق میبینم که عکاس توی همان اتاق کوچک به عروس پُز میدهد. مثلاً عکس آتلیهای. ولی از داماد خبری نیست. خانم آرایشگر جعبه لوازم آرایش را میآورد و میگذارد روی تخت. یعنی با همان لوازم آرایش خودش آرایشش میکردند.
هاشم یک بچهملا را به ما معرفی میکند. لابد او قرار است خطبه عقد بخواند. غیر از طلبگی، معلم عربی هم هست. حالا عربی ناقص هم به انگلیسی ناقص ما اضافه میشود. بچهملا میرود بالای سن و چیزهایی میخواند. دعا است، ورد است یا نمیدانم چی. مخلوطی از هندی و عربی. حس میکنم توصیههایی است از پیامبر درباره ازدواج. تولد، ازدواج و مرگ همیشه دست ملاهای ادیان مختلف بوده. بچهملا خارج میخواند و صدایش گاهی جیغجیغی و خندهدار میشود. ولی کسی نمیخندد. فکر میکنم باید بهعنوان فرصت مطالعاتی بیاید ایران و زیر نظر یک مربی قرآن خوب آموزش ببیند تا صداش بهتر شود.
فضای شادی است، ولی هرکی هرکی است. هرکس ساز خودش را میزند. عروس و داماد حضور جدیای ندارند که حالا بخواهند محور مجلس باشند. یکهو گوشهای از مجلس کموبیش شلوغتر میشود. فیلمبردار و عکاس هم آنجا هستند. داماد روی مبل زهوار دررفتهای نشسته و عروس همینجور که ایستاده، حلقه دستش میکند. دوطرف داماد دوتا لندهور دیگر نشستهاند. کسی برای نشستن عروس بلند نمیشود. چیزی که من میبینم این است که عروس در بهترین حالت مثل یکی از مهمانها است.
بعد از او بقیه هم یکییکی میآیند، کادو یا پولی را دور سر داماد میچرخانند و به کسی که سمت چپ داماد نشسته میدهند. بعد دستشان را به شقیقه داماد میکشند و به گوش خودشان میمالند. بعد از ظرف توی دامن همان آدم کناری چیز سفیدرنگی برمیدارند و دهان داماد میگذارند. آنوقت کسی که سمت راست داماد نشسته، توی گونیاش یک مشت برنجک و نقل در گوشه روسری یا چارقدشان میریزد.
این باید همان مراسم سرِ عقد خود ما باشد. ولی آخر کفی، دستی، سوتی، چیزی؟ در تمام مراسم کادو دادن حواسم به عروس هست. دخترک بیچاره نقش اش در حد آکسسوار صحنه هم نیست. او هم فهمیده و از من و دوربینم فرار میکند.
وقتی تمام میشود، من هم به داماد کادو میدهم و برنجک میگیرم. شیرینیای را هم که هی تو حلق داماد فرو میکنند، تست میکنم. شبیه شیرینی نارگیلی خودمان است.
این هم از عروسی دوم.
همیشه پای یک زن در میان است
سهشنبه روز تاجمحل و قلعه آگرا است. مطمئنم با یک سرچ ساده عکسها و توضیحات بهتری را درباره این دو محل پیدا میکنید. ولی حیفم میآید روایت محمود را درباره تاجمحل بریتان تعریف نکنم. به قول حافظ: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است.»
عرض شود که پادشاه هند، یک بابابی بوده به اسم شاهجهان که سه تا زن داشته (میفرماد: «چهارتا زن عقدی و چهل صیغه داشت» لابد این هم تعداد عقدیهای شاه بوده و از صیغهایهاش اطلاعی در دست نیست.) بعد ممتاز بانو را پیدا میکند که خیلی سفید و لطیف و قدبلند و ابروکمون و اینها بوده و هرچی خوبان داشتهاند، این حاجخانم یکجا داشته. از آنجا که در طول تاریخ، پادشاهان همیشه آدمهای خوشسلیقهای بودهاند، شاهجهان هم ممتازبانو را بهعنوان همسر چهارم اختیار میکند تا بتواند با خیال راحت به رتقوفتق امور مملکت و کنترل قیمت ارز و حفظ ارزشهای نظام بپردازد. اما یک دل نه صددل عاشقش میشود. بهطوری که ممتاز بانو در طول بیست سال، چهاردهبار حامله میشود، لابد به نیت چهارده معصوم. یعنی از یکدرمیان هم چهارتا بیشتر. هشتتا از این چهارده طفل معصوم به علت یرقان و زردی و سینهپهلو و این چیزها به دیار باقی میشتابند و زندگی شیرین آقازادگی را تجربه نمیکنند. اما ممتاز بانو دیگر از دست عشق شاهجهان تسمه پروانه پاره میکند و یاتاقان میسوزاند و راهی برایش نمیماند جز اینکه به دیار باقی بشتابد.
اما قبلش مثل همه زنهایی که وقتی میفهمند مردی دوستشان دارد، خودشان را به بدترین شکل ممکن لوس میکنند، خِرِ شاه جهان را میچسبد و ازش سهتا قول میگیرد. اول اینکه هوای پدر و مادر پیرم را داشته باش. دوم اینکه بچههات را مثل یک پدر بزرگ کن، نه مثل یک پادشاه. و سوم، بعد از مرگ من هم دوستم داشته باش.
بلافاصله بعد از سرکشیدن شربت رحمت، شاهجهان که بند سوم حرفهای ممتازبانو را خیلی جدی گرفته بود و مثل همه مردهای متوهم میخواست به همه نشان بدهد زِر مفت نزده، معماران کاردرست و کاربلد ایران و بغداد و بقیه جاها را جمع کرد برای ساختن همین تاجمحل. اجداد محترم 20 هزار کارگر در طول 22 سال جلو چشمشان آمد تا اینجا ساخته شد. اما شاهجهان خیلی قبلتر از مراسم افتتاح اینجا آنقدر برای ممتازبانو گریه کرد که مجنون شد و زد به کلهاش. پسر بزرگ پادشاه که اتفاقاً پسر ممتازبانو هم بود، رفت پیش پدرش و گفت تو را به روح مادر دست از این اداواطوارها بردار. اما شاهجهان دستش را از روی این اداواطوارها برنداشت و گفت: «نوموخوام!» پسرش که دید وضع سکه و دلار بههمخورده و افغانیها پول هاشان را جارو میکنند و میریزند تو جوب، پدرش را حصر خانگی کرد. تاجمحل که ساخته شد، جنازه ممتازبانو را آورده اینجا و قاعدتاً شاه جهان هم در کنار او آرمید. برای همین حالا تاجمحل یکی از عجایب هفتگانه دنیا است.
در همین راستا محمود دو ضربالمثل هندی هم میگوید. اول اینکه: «زمین هموار نیست، درخت میوهدار نیست، آدم وفادار نیست.» و دوم: «آگرا شهر عشق است، ولی تیمارستان هم دارد.» اولی را خیلی خوب نمیتواند توضیح بدهد. ولی دومی خیلی واضح است. جایی که عشق هست، دیوانه هم هست.
داستان تاجمحل خیلی شبیه داستان خانه طباطباییها است. کسی که این خانه را ساخته، میرود خواستگاری دختر صاحب خانه بروجردیها. نمیدانم خود دختره یا باباش شرط میگذارد که اگر میخواهی من را بسّونی، باید یک خانه بسازی شبیه خانه بابام. او هم میسازد و بعد به خوبی و خوشی مثل آدم با هم زندگی میکنند. آخر داستانشان خون و خونریزی و دیوانگی نیست و برای همین خانه طباطباییها جزء عجایب هفتگانه دنیا نیست. بنابراین میشود آن ضربالمثل آگرایی را اینطور تغییر داد: «اگر پولدار باشی و عاشق بشوی، آثار باستانی هم ساخته میشود.»
قلعه سرخ آگرا
بعد از تاج محل میرویم قلعه سرخ آگرا. درباره این قلعه هیچی نمیگویم، جز اینکه بهزعم من از تاجمحل خیلی زیباتر است. محمود هم همین عقیده را دارد. عصر است و هوا خنکتر است و بارانهای یکهویی و ناگهانی نیمهاستوایی حال و هوای خاصی میدهد به این دیدار. عکسها و ویدئوهای من ظلم است در حق عظمت و زیبایی این قلعه.
یارم می آیه…
بعد کنسل کردن بازدید مسجد جامع دهلی در روز اول، گاهی مجبورم کنار گوش محمود غر بزنم که دوباره جلوی خردهفرمایش گروه آپاچیها وا ندهد. یکی از غرهام این است که ما را ببرد به کارگاه ساخت سازهای هندی. این رؤیا عصر همان روز خیلی رؤیایی عملی میشود.
جایی که میرویم، یک فروشگاه سازهای هندی است بهعلاوه زلمزیمبوهای دیگری که تقریباً همهجا پیدا میشود. تا میرسیم دوتا جوان هندی مینشینند پشت هارمونیوم و طبلا و شروع میکنند به زدن آهنگهای آشنا. همیشه عاشق آکاردئون بودهام و یکی از شغلهای مورد علاقهام نوازندگی دورهگرد با گرایش آکاردئون بوده. حالا هارمونیوم مخلوطی است از آکاردئون و پیانو. یکجور اُرگ بادی. کمی که میگذرد، میبینم طبلا هم در دلبری کم از هارمونیوم نیست.
یکی از دوستان قبل سفر پیام داد ازت نمیگذرم اگر با درخت نرقصی. راستش وقت شنیدن آهنگها یکجور بغض همراه با شادی بیخ گلوم را گرفته و به قول شاعر قِری سماعوار توی کمرم فراوان است که نمیدانم کجا بریزم. هیچوقت معنی این حالت گریه خندههای توأمان خودم را نمیفهمم. صدای این طبلا عجیب با روانم بازی میکند. هنوز وقتی این فیلمها را میبینم همین حس را دارم.
عمیقترین چاه پلهای جهان
یکی از دردسرهای سفر هند، تراسفر زیاد بین شهریاش است که البته گریزی هم ازش نیست. مشکل از گلوگشادبودن مثلث طلاییشان است و طبعاً فاصله زیاد بین رأسها.
چهارشنبه از آگرا راه میافتیم سمت جیپور. توی راه فکر میکنم اگر بنا باشد ما یک مثلث طلایی در ایران تعریف کنیم، کدام شهرها باید بهعنوان رأس این مثلث باشند. شهرهای مختلف پیش چشمم رژه میروند. اصفهان، شیراز، کاشان، تبریز… حتی خود تهران با همه توسعه ناهمگون و اما و اگرهاش، کدامشان قابل حذفند؟ ما اگر بخواهیم، میتوانیم مربع طلایی، مستطیل طلایی، ذوزنقه طلایی، پنجضلعی طلایی و حتی بیشتر داشته باشیم. پس چرا نداریم؟ جز این است که زیرساختهامان فراهم نیست؟ و در یک کلام، جز این است که نمیخواهیم؟!
در مسیر جیپور در روستای «آبهانری» توقف میکنیم و دو جای دیگر را هم میبینیم؛ چاه «چاند بائوری» و معبد «هارشات ماتا». «چاند بائوری» قدیمیترین و عمیقترین چاه پلهای جهان است. حدود 1000 سال قدمت دارد و 3500 پله. قدیم مجبور بودهاند برای رسیدن به آب چاههای خیلی عمیق حفر کنند و این کار خیلی وقت ها بدون مرگومیر پیش نمیرفته. برای همین عقلشان را روی هم ریختهاند و یک چاه هرم وارونه با سه دیواره حفر کردند که در عین عمیق بودن خطر جانی کمتری داشته باشد. مردم این سرزمین کلاً از چیزهای عجیبوغریب خوششان میآید.
دور تا دور چاند بائوری، راهروهایی است که در قدیم معبد بوده و زیر طاقهای گنبدی متصل به همش پر از مجسمههای سنگی بسیار قدیمی و حجاریشده قدیمی است. انگار هندیها بعد از مدتی خدایانشان را بازنشسته میکنند. کلاً خدایان در هند همهجا هستندو بنابراین از رگ گردن به شما نزدیکترند.
معبد «هارشات ماتا» روبهروی همان چاه «چاند بائوری» است. یک معبد قدیمی که قدمتش برمیگردد به سال 800 میلادی. جای دنج و خوبی است. یک آقای میانسال با لباس راحتی نشسته و وسط پیشانی متقاضیان به قصد قربت خال نارنجی میگذارد و دور دستشان یک نخ رنگی میبندد و البته نذورات هم قبول میکند.
محمود میگوید این خال برای باز شدن چشم سوم یا چشم بصیرت است. بد نیست یکی از اینها را بیاوریم ایران برای بیبصیرتها خال بگذارد، بلکه افاقه کند. شاید در مصرف باتوم صرفه جویی شد.
معبد میمونها
معبد میمونها یکی از جذابترین جاهای دیدنی این سفر است. مخصوصا که فصل وضع حملشان است و دیدن خانم میمونهای تازهزا و بچههایی که پشت یا زیر شکمشان چسبیدهاند، خیلی بامزه است. گاهی هم مادر و فرزندی یک طرف استخر عریض و طویل معبد شیرجه میزنند و از آنطرفش درمیآیند.
طبق گزارش همسفرانی که سفر مالزی یا تایلند (چرا همیشه این دو کشور را قاتی میکنم؟) را تجربه کردهاند، میمونهای آنجا بیتربیتاند و حتی روی آدم ها پیپی هم میکنند. ولی اینهایی که ما میبینیم، بسیار موقر و باشخصیتاند و بعضیهاشان با مقولات دنیوی مثل موز و چیپس بسیار متین و باوقار برخورد میکردند. با موبایل و وسایل شخصی هم کاری نداشتند. کلاً نسبت به جیفه دنیا بیاعتنا بودند. بههرحال میمونهای اینجا هم باید با همهجا فرق داشته باشند.
این صحنه را خودم ندیدم، ولی گویا یکی از میمونها موبایل یکی از همسفران را گرفته بود و ادای سلفی گرفتن درآورده بود و بعد هم پس داده بود. شاید میمونها هم برای خودشان اینستاگرام دارند و ما خبر نداریم.
این مکان مقدس که میمونهای شیرین و بامزه آن را به نام خودشان سند زده اند، راستی راستی هم معبد است، هم یکجور مدرسه مذهبی شبیه حوزههای علمیه خودمان. در یکی از بخشها جلوی بچهها کتاب و دفتر باز است و سانسکریت میخوانند. راستی چرا باید علوم دینی را به زبانی دیگر خواند؟
ممکن نیست آقاجان!
قلعه آمبر یا دژ آمر در کنار دریاچه مائوتا دهیازده کیلومتری با جیپور فاصله دارد و تقریباً نوک کوه است. از جایی به بعد با جیپ خودمان را به قلعه میرسانیم.
سبک معماری این قلعه که اسمش از شهر آمبر و خدای آمبا آمده، هندی-اسلامی است و بین سالهای 1600 میلادی تا 1727 تکمیل شده؛ شهری نظامی پر از قصرهای باشکوه که کاخ ییلاقی و البته مرکز فرمانروایی پدربزرگ شاه جهان و همه خاندانش بوده. ظاهرا جناب سلطان دوازده همسر داشته که هر کدام یک اتاق داشتهاند. سیزده راه مخفی هم درست کرده بوده برای اینکه هیچکدام از همسرانش ندانند که قبله عالم امشب مهمان کدام یکی است.
اینجا هم پر از دستفروشهایی است که گیر میدهند زلمزیمبوهاشان را بفروشند و البته حضورشان باعث شده همهجا پر از رنگ و جذابیت باشد. دست خودم نیست که آدمها بیشتر به چشمم میآید تا مکانها.
کلاً سروکله زدن باهاشان برایم جذاب است. گرچه از حد که میگذرد، میروند روی اعصاب. قاعدهشان این است که اول دهبرابر میگویند و بعد چکوچانه میرسند به قیمتی ناچیز. چکوچانه هم که خوراک ما ایرانیجماعت است. از بس مشتری ایرانی داشته اند در حد نیاز فارسی هم بلدند. یکیشان در جواب چانههای من با لحن جذاب و بانمکی میگفت: «ممکن نیست آقاجان!»
یکیشان ساز خودساختهای میفروشد شبیه قیچک. دستهاش بامبو است و کاسهاش از نارگیل. چیز بامزهای است. صاحبش از همان اول میفهمد که ساز چپاندرقیچیاش چشمم را گرفته. از بالای قلعه تا وقتی سوار جیپ میشویم که برگردیم، ول نمیکند. این را برای خودم سوغاتی میآورم. از هرجا باید خاطرهای داشت و اشیاء راحتتر خاطرات را احضار میکنند. یادم نیست که از 2000 روپیه رساندمش به 200 یا 300 روپیه. با روپیه حدود 120 تومانی میشود 24 یا 36 هزار تومان خودمان. نمیارزد خداوکیلی؟
فیلها آدم میشوند؟
بعد از قلعه میرویم فیلسواری. هزار روپیه ناقابل. تجربه تکرارناشدنی و منحصربهفردی است. فکرش را بکن؛ زمانی این موجود عظیمالجثه یکی از ابزارهای جنگی بوده. واقعاً چی باید گفت برای بشر دوپایی که این موجود غولپیکر را رام خودش کرده؟
فیلها یک مسیر مشخص را دور میزنند و برمیگردند سر جایشان. همان همسفری که میمونهای نمیدانم تایلند یا مالزی روش پیپی کرده بودند، اصلاً نمیآید که سوار بشود. انگار آنجا که سوار شده، برای کنترل با سیخی میخی چیزی میزدهاند تو سر حیوان. اینجا از این خبرها نیست خوشبختانه. فیلبانها فقط روی سر فیل نشستهاند و ابزاری افساری چیزی برای کنترل دستشان نیست.
تا آنجا که من فهمیدم با حرکت پایشان پشت گوش فیل، منظورشان را بهش میرسانند. هرچند این زبانبستهها دنده اتوماتیکاند و تو کارشان خبرهاند. حتی وقت پیاده شدن مسافر، دنده عقب میروند و چنان میلیمتری کنار سکو پارک میکنند که حیران میمانی. بعد هم مثل بچه آدم به ردیف کنار هم میایستند تا سرویس بعدی. همینطور که ایستادهاند، با خرطومشان عشق را به هم میرسانند یا سربهسر هم میگذارند که حوصلهشان سر نرود. حتی وقتی بطری آب مسافران فیل عقبی ما میافتد، حیوان زبانبسته آن را با خرطومش برمیدارد و میدهد به صاحبش. راستی راستی حیوانها برعکس ما آدمها دارند آدم میشوند.
فیلبانمان هم آدم باحالی است. همان اول کار کمی توتون بالا میاندازد و از آن بالا هی تف میکند. به اصرار من کمی آواز میخواند. بعد میگوید چون توتونها بیرون میریزد بیرون، نمیتوانم. اسمش را میپرسم. میگوید: «صدام حسین!»
احتمالاً چون ایرانی هستیم، دارد به خیال خودش سربه سرم میگذارد. میگویم: «اگر تو صدام حسینی، من هم هیتلرم!»
میگوید: «های هیتلر!»
چتری که باز نمیشود
صبح جمعه باید از جیپور برگردیم دهلی. پایین بودن سرعت مجاز و ایستادنهای گاه و بیگاه ناگزیر بین راه هیچی، بارانهای سیلآسا هم اضافه شده و همین سرعتمان را کمتر می کند. غروب خسته و کلافه میرسیم دهلی. اوایل شهر، سیل یک طرف جاده را گرفته و مردم تا کمر توی آباند. ولی بالاخره سرعت ما اینوریها هم کم میشود.
امروز کار مفیدی نکردهایم و اعصابم خرد است. از یک طرف توی جیپور عروسی هم نرفتیم و میدانم اهالی جیپور از این بابت ناراحت و گلهمندند. باید امشب با یک عروسی دیگر در دهلی جبران کنم. امیر یکی از بچههای دیگر تور، اهل تبریز است و این چند روز حسابی با هم رفیق شدهایم. توصیف ما از عروسیها دلش را برده و امشب میخواهد بیاید. هتلمان با هم فرق میکند. قرار میشود من و احسان وسایلمان را بگذاریم هتل خودمان و برویم هتل آنها. توی هتل احسان میچسبد به اینترنت و شروع میکند به استوری گذاشتن. این چند روز رقابت پنهانی داشتیم برای استوری گذاشتن. ولی نمیدانم چرا موبایل من یاری نکرد و او جلو افتاد. حالا هم به بهانه سردرد میگوید نمیآیم. میخواهم خرخرهاش را بجوم و جلوی خودم را میگیرم. تنها میروم هتلِ امیر و با هم میرویم شبگردی. یک عروسی هم پیدا میکنیم و میرویم تو. ولی عذرمان را میخواهند. به همین سادگی. بالاخره قرار نیست عملیات چتربازی همیشه با موفقیت همراه باشد.
شب که برمیگردم، احسان هنوز دارد استوری میگذارد و من در عین خستگی، هنوز برای جویدن خرخرهاش در آمادگی کامل قرار دارم. ولی سعی میکنم برهها را بشمارم و بخوابم.
معبد سیکها
شنبه، آخرین روز سفر است. محمود میخواهد طبق برنامه تور، ما را به چند جای دیدنی ببرد با قیمتهای گزاف و به دلار. بچهها قیمتها را درآوردهاند و فهمیدهاند از این خبرها نیست. با کودتا کنسل میکنند و طبعاً محمود ناراحت میشود. قرار میشود خودمان برویم چند جای دیدنی را ببینیم. احسان هنوز دست از لوسبازی برنداشته و میخ استوری گذاشتن میگوید خودم بعداً میآیم. من هم از خداخواسته با امیر و یکی از زوجهای تور، با ریکشا میرویم جاهای مختلف. بچهها میگویند بدون ریکشاسواری تجربه هند ناقص بود. روایت داریم هرکس بیاید هند و سوار توکتوک نشود، در جاهلیت هند را زیارت کرده.
عجیب نیست که من تا دم آمدن به هند چیزی درباره این دین نشنیده بودم؟ یادم نیست کی، قبل از رفتن به معبد سیکها، آنها را بتپرست معرفی میکند. اما من در جستوجوی ساده ام در اینترنت و یکی دو کتاب درباره ادیان هند، چیزی درباره بتپرستیشان پیدا نکردم. به هرحال سیکها همان عمامهبهسرهایی هستند که گاهی در تهران هم میبینیم. عمامه داشتن از رسوم واجبشان است.
اطراف معبد یکی از آنها ما را شکار میکند و میبرد داخل دفترش که گوشهای از صحن است. میگویم صحن، چون واقعاً واژه دیگری برایش پیدا نمیکنم. توضیح میدهد نمیتوانیم دوربین ببریم داخل. باید سربند هم ببندیم. فلسفه کلاه و عمامه و سربند در ادیان چیست؟ از نزدیک در کنیسه یهودیان دیدهام که همه کلاههای کوچکی سرشان میگذارند. رهبران مذهبی همه ادیان هیچکدام سرلخت نیستند. خاخامهای یهودی، کشیشها و حتی آخوندهای خودمان. اما اگر بزرگترین عبادت جمعی و گروهی مسلمانان حج باشد، آنجا خبری از سربند و کلاه و عمامه نیست.
با کفش هم نمیشود وارد معبد سیکها شد. دم پلههای ورودی حوضچه کمعمق و کمآبی است، شبیه حوضچه آب آهک اول استخرها. باید از توی این حوضچه رد بشویم. البته اجباری نیست. تا پام را توش میگذارم، دختر جوان و نسبتاً زیبایی خم میشود، از آب حوضچه یک مشت پر میکند و با لذت میخورد. یک لحظه دل و رودهام پیچ میخورد که خودم را کنترل میکنم.
داخل معبد بلاتشبیه شبیه امامزادهها و اماکن مذهبی خودمان است. یکی از این عمامهبهسرها روی تختی وسط معبد، نشسته و گاهی چیزی را که شبیه غبارروبهای خادمان حرم های خودمان است، توی هوا تکان میدهد. دو تا عمامهبهسر دیگر هم پایین نشستهاند. یکی هارمونیوم میزند و آن یکی چیزهایی میخواند که لابد اوراد مذهبی است. بر خلاف ما که موسیقی کلاً مذموم است و به بهانه غنا نفی میشود، جالب است که هم در خوشی و هم در عبادتشان موسیقی دارند.
رنگ عمامه آن که بالا نشسته با دوتای پایینی فرق دارد. هرکس وارد میشود کف دست ها را به نشانه احترام زیر چانه میچسباند و هی تعظیم میکند. برخلاف روحانیان ما که رنگ عمامهشان با تغییر سطح تغییر نمیکند، لابد ارزش معنوی این حضرات با رنگ عمامهشان تعیین میشود و رنگ عمامه هم مثل رنگ کمربند در ورزشهای رزمی با بالا رفتن دان طرف تغییر میکند.
یک ربعی مینشینیم و از این فضای معنوی بهره میبریم. بعد میرویم توی حیاط. دم در خروج چند نفری رو به یک دیوار تعظیم میکنند و حتی به سجده میافتند. از یکی دلیلش را میپرسیم. چیزی که ما میفهمیم این است که همان سه بزرگواری که الان وسط معبد به شدت مشغول وصل عالم بالا به پاییناند، شبها اینجا میخوابند.
توی حیاط دوری میزنیم. کنار حوض بزرگ وسط حیاط، پسربچهها میروند داخل آب و بعد لباس عوض میکنند. لعنت به این بیزبانی که نمیگذارد سردر بیاورم و هی مجبورم حدس بزنم. حدسم این است که این تن به آب زدن باید برایشان مثل غسل تعمید باشد. دور و بر حیاط نذری هم میدهند. آب و حلوا. نمیگیرم. هم برای بهداشت، هم برای آن چیزی که داستانش مفصل است و اینجا حوصله گفتنش نیست.
همین حالا که برای این یادداشت جستوجو میکردم، خبری دیدم از باشگاه خبرنگاران جوان که نوشته سیکها در تهران معبد دارند. یاللعجب! دراویش خودمان را زندان میکنیم و سیکها در تهران معبد دارند؟!
دوباره با توکتوک خودمان را به مقصد بعدی می رسانیم؛ معبد آکشاردهام یا آکشاردهام. اینجا هم باید دوربین و همه وسایل را تحویل داد. معبدی است به مساحت 40 هکتار در جوار رودخانه یامونا. با بیست هزار مجسمه، نقوش برجسته از گل و گیاه و ستونهای سنگی حکاکی شده و باغها و عمارتهای کلاه فرنگی و آبنماهای متعدد که با یاری هفتهزار هنرمند و معمار و سه هزار کارگر ساخته شده. جای زیبایی است، اما نمیدانم چرا به دلم نمینشیند. بعد که میفهمم سال ساختش 2005 است، معلوم میشود چرا.
عصر میرویم بازار سنتی و سریع برمیگردیم هتل که خودمان را برسانیم به فرودگاه. این سفر هم مثل همه سفرها، مثل همه چیزهای خوب و بد زندگی تمام شد.
آب نیشکرگیری حاج حسین و پسران
هنوز هم تعجب میکنم که تا حالا هیچی درباره سیکها نشنیده بودم. ولی حالا که در پست قبلی حرفشان شد، یک چیز دیگر هم یادم آمد. بعدازظهر آخری که جیپور بودیم، محمود به ضرب و زور آپاچیها بردمان بازار محلی جیپور. به اجبار با امیر میچرخیدیم و از بس از گرما کلافه بودم و حوصله عکس و فیلم گرفتن هم نداشتم.
گرگومیش غروب که چراغهای بازار روشن شد، دیدم یکی از این سیکهای عمامهبهسر ایستاد رو به چراغی که بالای سرش روشن شد، کف دستها را زیر چانه بههم چسباند و با چشم بسته شروع کرد به دعا. وقتی تمام شد، پرسیدم: «شما نور را میپرستید؟» اینطور که من متوجه شدم این بود که در این مقاطع زمانی خدا را عبادت میکنند. البته در جعبه ای را که گویا دخلش بود باز کرد و عکس پشت درش را نشانم داد. گمانم همان فیلی بود که اکثر هندوها میپرستند. محدودیت زبان اجازه نمیدهد از مرد بیشتر بپرسم.
او صاحب یک دستگاه آب نیشکرگیری است که جاهای دیگر هم دیده بودم و به خاطر وضع فجیع بهداشتیشان دلم به امتحانش راضی نشده بود. ولی حالا که با این بنده خدا رفیق شدهایم، دوباره هوس میکنم. نسبت به بقیه باید به دمودستگاهش ایزو 9005 داد. امیر هم کوتاه میآید و با هم دوتا لیوان سفارش میدهیم. دوست سیکم دوتا لیمو هم میگذارد تنگش که عجیب در طعم محصول نهایی موثر است. تجربه بدی نیست.
حالا که میدانم سیک حاصل تلفیق اسلام و آیین هندو است، میتوانم از رفتار همین مرد چیزهایی را استنباط کنم. اینکه تغییر زمانهای طبیعی (طلوع و غروب) و انتخاب آنها به عنوان شاخص زمان عبادت روزانه، لااقل از مشترکات ما و سیکها است. شاید در ادیان دیگر هم بتوان رد پایی از آن پیدا کرد. نکته دوم بحث نور است. وقتی او رو به نور ایستاد و عبادت کرد، یاد خودمان افتادم که وقتی چراغی روشن میشود، صلوات میفرستیم. به این اضافه کنید حرمت آتش را که از آیین زرتشتی در خمیره ما است.
کشف اشتراکات آداب و رسوم ادیان و مذاهب، بازی قشنگی است و تنها فایدهای که دارد، از بین بردن تعصبهای بیجا است.
یک نکته را هم مدتها است کشف کردهام در باب بتپرستی. به گمان من چیزی به اسم بتپرستی نداریم. هرچی هست، تلاش انسان برای عینی کردن و ملموس کردن خدا است. به جای اینکه به خودم زحمت بدهم و ذهنم را به اندازه گستره جهان هستی باز کنم، خداوندگار جهان هستی را که از ویژگیهاش «سبحانه عمایصفون» -یعنی وصفناشدگی و نگنجیدن در یک قالب خاص است- نهایتاً در حد یک ویژگی محدود میکنم و اسمش را میگذارم خدای فلان یا بهمان. آخر آخرش میگویم «خدای آسمونها» و «خدای کهکشونها» و ذهنم فراتر نمیرود که: «آنکه در اندیشه ناید، آن خداست».
هنوز در سفرم
از هند برگشتهام و هند از من برنگشته. تا یک ماه هنوز گیج میخورم. بخشی از این حال، عمومی است و بعد همه سفرها یقه آدم را میگیرد. حالا که برای همه چیز سندروم داریم، چرا برای بعد سفر نداشته باشیم؟ ولی قطعاً بخش بیشتری از آن مخصوص هند است. جایی که اگر نمیترسیدم حکم کلی صادر کنم، میگفتم شبیه هیچجا نیست.
به هرحال اگر راهی هند شدید، این را حتماً در کولهبارتان داشته باشید: دیوانگی به میزان لازم. هند کثیف است، بهداشتش ضعیف است، پر از گاو و سگ و حیوانهای دیگر است و شوربختانه گاوها اسهال دارند. بعضی جاها بوی تعفن آدم را بیچاره میکند. غذاهاش هم به ذائقه ما سازگار نیست. خیال نکنید راهبهراه به شاهرخ خان و سلمان خان و آیشواریا رای و بقیه حوریوشان و پریرویان بالیوود برمیخورید. به جان عزیزتان در این یک هفته به تعداد انگشتان یک دست، هندی خوشگل ندیدم. اما اگر شیفته دیدن خدایان، اسطورهها، آدمها، رسم و رسوم مختلف، رنگها، حیوانات، تفکر و شناخت بیشتر ادیان و کلاً چیزهای عجیب و غریب هستید، همان دیوانگی و جنون را بگذارید توی چمدانتان و راه بیفتید. البته وقتی دلار ارزان شد و هوا هم خنکتر.
امیدوارم لحن طنز بعضی جاها لبخندی روی لبتان نشانده باشد. این حالی است که سفر به آدم میدهد؛ راحتی و سخت نگرفتن. شاید چون میدانی همه چیز گذرا است. اگر این ادراک در تمام زندگیمان ساری و جاری میشد، هیچ غمی نداشتیم. وقتی مقصد هند باشد، دوزش بالاتر میرود. دیدن مردمی که انگار غم دنیا را به هیچ گرفتهاند، بالاخره روی آدم اثر میگذارد. البته همان هفته خیلی اتفاقی خبری میبینم که هند شده است اقتصاد هفتم دنیا. بعد فرانسه و قبل از ایتالیا. و لابد میدانید که جدیترین رقیب فرش دستباف ما است. پس خیلی دست کمش نگیرید.
در یک جمله هند جمع اضداد است. بررسیاش از خیلی جهات میتواند برای ما سرمشق و الگو باشد. حتی همین اقتصادش. و شاید مهمتر از آن، اینکه یک میلیارد و سیصد میلیون نفر آدم با تعداد ادیان و خدایانی که میگویند به شماره درنمیآید، مثل آدم با هم زندگی میکنند و لااقل سر دین دعوایی ندارند. آنوقت ما قرائت از دین را که نه، قرائت از خداوند را به یک گروه و دسته محدود کردهایم. آنها هفتادودو ملتاند و جنگی ندارند، ما ادعای حقیقت داریم و ره افسانه میزنیم.
1. تازگی ها نشر اطراف سفرنامهای منتشر کرده با عنوان «بمبئی رقص الوان است». برای عنوان این سفرنامه، از نام این کتاب وام گرفتهام.
نویسنده : جابر تواضعی