اقامتگاه سورى سوارمون کرده بود همون اقامتگاهى که شب قبلش تونسته بودیم با هزار زحمت و صبر توى پلیس راه لیردف که یکى از پلیس هاى شیفتش ما رو چیکچاکلت خطاب کرد بهش برسیم و صبح که از خواب بلند شدیم گفتیم واقعاً دیشب چجورى به جاده اعتماد کردیم ؟ ساناز از همون اوایل سفر که از رشت شروع کردیم گفته بود که جاده برنامه و ساعت نمیشناسه فقط باید بهش اعتماد کنى تو وقتى حالتُ انرژیت خوب باشه اونم برات همه جور خوبى رقم میزنه ، اوایلش برام غریب بود ولى بعد با هر اتفاق به حرفش نزدیک تر میشدم آخه این جاده و اون روزا نه یک بار نه دو بار بلکه چندین بار ما رو محسورِ بخشندیگیش کرد .
” همین جا پیادمون کَرد صَد و هفتاد و پنج کیلومترىِ چابهار
اما من اون هستى اى که سوار شُدم نبودم
فرق کرده بودم “
.
.
.
اقامتگاهِ سورى سوارمون کرده بود همون اقامتگاهى که شب قبلش تونسته بودیم با هزار زحمت و صبر توى پلیس راه لیردف که یکى از پلیس هاى شیفتش ما رو چیکچاکلت خطاب کرد بهش برسیم و صبح که از خواب بلند شدیم گفتیم واقعاً دیشب چجورى به جاده اعتماد کردیم ؟ ساناز از همون اوایل سفر که از رشت شروع کردیم گفته بود که جاده برنامه و ساعت نمیشناسه فقط باید بهش اعتماد کنى تو وقتى حالتُ انرژیت خوب باشه اونم برات همه جور خوبى رقم میزنه ، اوایلش برام غریب بود ولى بعد با هر اتفاق به حرفش نزدیک تر میشدم آخه این جاده و اون روزا نه یک بار نه دو بار بلکه چندین بار ما رو محسورِ بخشندیگیش کرد .
کوه های مریخی تور چابهار
و اما …
جلوى اقامتگاه ایستاده بودیم اقامتگاهى که تا چشم کار میکرد دور تا دورش کویر بود ما که مشغولِ خندیدن و شوخى کردن هاى همیشه بودیم مُدام سر به سر هم میگذاشتیم که خُب وانت و موتور و انواع ماشینُ سوار شدیم حالا مونده یک ماشین سنگین همین بین یه تریلى رد شد ماهم بلند داد زدیم : آقا میخوایم بریم سمتِ چابهار میرین ؟ وقتى که گفت تا هشتاد کیلومتر اونور تر میرم اما قبلش باید بارِ سیمانمُ خالى کنم انگار به ما دنیا رو دادن چون همه ى شوخى هامون توى این سفر داشت به واقعیت تبدیل میشد شروع کردیم به فیلم گرفتن و ذوق کردن واسه سوار شدن …
الان میفهمم جاده برامون چه نشانه اى کنار گذاشته بود این یک اتفاقِ معمولى نبود
دیدارِ با دایى …
لهجه ى شیرازیش یک جورى گوشُ نوازش میکرد که میخواستى فقط حرف بزنه و تو بشى گوش براش ،
داشت از بی تکلّف بودنِ زندگیش میگفت که با خانومم ( همسرِ فعلیش ) با همین تریلى رفتیم ماه عسل انقدر ریزِ میزس که پاش به زور به گاز و ترمز میرسه اما خب دوست داره رانندگى کنه و منم جلوى علاقشُ نمیگیرم گفت داستانِ ازدواجم مفصلِ مادر بزرگم قبلِ فوتش گفت نگذار دستم از قبر بیرون بمونه من تنها چیزى که از این دنیا میخوام دیدنِ عروسیتِ بی دلیل ، بی مقدمه شدیم همدمِش شدیم گوشش که بگه ، سبُک بشه ، اما خالى نه
نِمیشُد .
آخه
دلِش انبارِ باروت بود …
میگفت خانوادم نذاشتن باهاش ازدواج کنم
کسى که سال ها خواستمش دنبالش رفتم ، من که نه دلم میرفت بی اختیار شده بود آخه ،
کسى که سال ها رویا بافتم براى بودن باهاش
چون فقط ما پولدار بودیمُ اونا نه
دستشُ بُرد سمتِ قرآنِ توى ماشین
عکسشُ آورد بیرون قبل از اینکه به دستِ ما بده خودش نگاهش کرد انگار که دلش توى همون فاصله هم تنگ بود
گفت : دایى ، خوشگل نبود امّا دوسش داشتم
پولدار نبودن امّا دوسش داشتم پولشُ میخواستم چیکار من خودشُ میخواستم ، خودِ خودش
یازده سال سیاه پوشیدم
یازده سال چشممُ بستم به همه چیزُ
به همه کَس
یازده سال اُفتادم توى جاده تکُ تنها انگارى جاده از درد و غمم کم میکرد یا انگارى راه فرارِ خوبى رو پیدا کرده بودم
گفتیم دایى چرا قیدِ همه چیزُ همه کس رو نزدى باهاش ازدواج نکردى ؟
گفت یک ازدواج ناموفق داشت وقتى دوباره هم رفتم سمتش نذاشتن که نذاشتن یک بار پى اشُ گرفتم که دیگه دیر شده بود
ما چشمامونُ دوخته بودیم به دهنِ دایى انگار کلمه ها صف کشیده بودن ، اما دلشون نمیومد که این نقشِ سختُ بر عهده بگیرنُ بیان بیرون ،
ادامه داد : خودکُشى کرد .
براى چند ثانیه صداى دایى دیگه به گوشم نمیرسید جز یک سوتِ ممتد .
وقتى به خودم اومدم
صداى داریوش توى هوا پیچیده بود
اِى تو یاورِ بُزُرگِ همه قلبهای شکسته اِى تو مرهمِ عزیزِ هرچی دستِ پینه بسته
رو کدوم قله نشستی تو که دنیا زیر پاته
...
براى چند لحظه همه ساکت شدیم و به جاده اى که هیچ اتفاقِ تازه اى توش نمیفتاد جز دیدن خطر برخورد با شتر اونم چند کیلومتر به چند کیلومتر چشم دوخته بودیم صحنه ها مثلِ فیلم هاى بى کیفیتِ قدیمى بریده بریده از جلو چشمم رد میشد
هستىِ درونم میگفت بگو ، یه چیزى بگو ناسلامتى مشاورى اما هیچ واژه اى پیدا نمیکردم
تو بگو آخه به کسى که به سوگِ احساساتش و عشقش نشسته توى اون لحظه جز حرفاى تکرارى چى میشه گفت ؟
خودش شروع کرد دوباره
میگفت توى راه شعر میگم و
مینویسَم
یازده سال گفتم و نوشتم
امّا الان فقط میگم
دِلَم انبارِ باروتِ
اشک از چشمام بی اختیار میریخت
بُغض تمامِ وجودمُ گرفته بود
یادم نمیاد آخرین بار کُجا و کى فقطُ فقط براى ناآرامىِ دلِ کسى گریه کردم و
کُجا بود که ته نشین هاى تلخِ زندگى خودمُ ندیدمُ فقط و فقط براى اون آدم گریه کردم آخه من معتقدم بیشتر وقت ها ما توى همدردى ها و همدلى ها براى غم هاى مشترک و یا به ظاهر
مشترکمون با دیگران ، براى خودمون هم سوگوارى میکنیم
دلم لرزیده بود چیزى فراتر از لرزیدن پاها
از اینکه دیگه کامِل نمیشُد
دیگه آروم نمیشُد
و از همه مهتر با وجودِ گذشت سال ها
بازم بی خیالِ خیالِ عزیزِ سفر کرده ى بی بازگشتش نمیشد
آخرش تیرِ خلاصُ زد
گفت: دایى دارُ ندارِ آدم بسوزه چاره است
دِلِت نسوزه دایى جون
اشکم بی اختیار سرازیر شده بود انگارى راهشُ خوب پیدا کرده بود
برگشت دید دارم گریه میکنم
گفت دایى ببین ، یک روزى گفتم خاور بخرم بار میکِشه
خاور خریدم ، گفتم نه باید تریلى بخرم بااار میکِشه
خریدم
اما دیگه ظرفیتش همینه منم انتظارى ازش ندارم
نمیشه که داشته باشم
ولى دلْ نه دایى ، این دِلِ که بار میکشه تا دلت بخواد
ظرفیتشم خیلى بیشتر از این حرفاس
نگه داشت برامون آبمیوه خرید که مثلا فضا براى چند دقیقه اى هم که شده عوض شه ، سبک شه
اما باز دلش طاقت نیاورد
به محض اینکه سوار شد گفت: دایى دوست دارى تریلى برونى ؟
گفتم مَنــــ ؟
گفت اره چرا که نه
یادم داد با حوصله ى یک پدر که به بچه اَش تاتى تاتى کردنُ یاد میده
فهمیده بودم واسه این بود که میخواست دیگه اشک نریزم
دُرُست همین جا پیادمون کرد صد و هفتاد و پنج کیلومترى چابهار قبل خداحافظى انگار که یه غمى تو دلش و چشماش نشست گفت تا حالا هیچهایکر زیاد سوار کرده بودم ، میخوام به یک چیزى اعتراف کنم من این جاده رو همیشه با هفتاد هشتاد تا سرعت میام اما امروز سرعتمُ از پنجاه تا بالاتر نبردم دلم میخواست این ساعتُ جاده کِش بیاد که فقط دیرتر از پیشم برید
انگار یه چیزى دلِ ماها رو به هم وصله زده بود
خداحافظى کرد
ماهم همین طور تا که برگشتیم بریم
به بچه ها گفت صداش کنین ، برگشتم گفت
دایى راضى باش ازم نمیخواستم اشکت بریزه کارِ جالبى میکنید و بهتون افتخار میکنم که دختراى
قوى اى هستین با دلِ شاد به سفرت ادامه بده اما مواظبِ خودتون باشید
دایى مسعودِ سفرمون شُد ناب ترین حالِ سفرم به بندر عباس و چابهار
کاشکى میشُد زندگى رو میکشیدم به عقب و دستشونُ بذارم توى دستِ هم
یک چشمکى به دایى بزنمُ بگم دایى اینَم سهمِ تو از این دنیا فکر کنم حقت بود ، نبود ؟
کاشکى میتونستم یه چیزى بگم که حالِش خوب شه براى همیشه ، دلش به جاى انبار باروت بشه
انبارِ واژه هاى عاشقانه اى که پشت ذهنش صف کشیدن و منتظرن به لب هاش برسند براى
ستایش معشوق٠
راستى
دایى منُ ببخش که بى اجازه صداتُ ضبط کرده بودم اما هنوز وقتى یادم میره عشق اولینُ اخرین پناهمونِ به صدات گوش میکنم به حرفات که با وجود تلخى اى که رسمِ زندگى بهت چشونده بود هنوز پر از مهر بود یا شایدم رنجى که کشیدى واژه هاتُ صیقلى کرده بود
امّا دایى اون روز توى جاده نگفتى اگه دلم بلرزه چى ؟
اگه بریزه چى ؟
طاقتشُ داریم ما ، دارم من ؟
راستى ما باید به حالِ دلت گریه کنیم یا تو به حالِ دلِ ما
دایى بعضى وقت ها که بهت فکر میکنم میگم این ماییم که از زندگى جا موندیم نه تو
تو به منزلگاهِ معشوق رسیدى دایى فقظ ظاهرش اونى نیست من با این چشم ها دیده بشهمن اون روز یک کوله ى پنجاه کیلویى روى دوشم نداشتم من اون روز بارِ دردِ همه ى سینه سوخته ها رو به دلم داشتم و توى جاده دنبالِ خودم میکشیدم
توى مسیرى که پیاده میرفتیم به بچه هاى روستایى اى نگاه میکردم که هنوز یک لاستیک دستشون بود و یک چوب ، یک توپ بود و ده تا بچه ى قد و نیم قد با لباس هاى وصله پینه زده که دنبالِ کسى که توپ را داشت سرخوشانه میدویدند حتى اگر هیچ وقت موفق به لمسش نمیشدند ، یک دوچرخه بود و چندین چشمِ حسرت بار ، و بچه اى که از دیدنِ لنزِ دوربین به سمتش وحشت کرد و اشکش سرازیر بود و خود را زیر چادر مادرش مخفى کرده بود
سیستان و بلوچستان امن بود ، امن است ، مهربان است
اما فقیر و تنهاست
تمام مدت پیاده روى در کنارِ جاده
چشم بچه ها
صداى دایى
و نگاه کودک گریان
جلوى چشمانم رژه میرفتند
و فقط به تفاوتِ دغدغه ها و دنیاهامان فکر میکردم چقدر از هم پَرت بودیم ، دور بودیم
و مُدام این رو از شمسِ لنگرودى به یادِ دایى مسعود تکرار میکردم ؛
کُجاى جهان رفته اى نشانِ قدم هایت چون دانِ پرندگان همه سویى ریخته است ؛ بازنمیگردى میدانم و عشق چون گنجشکِ بخار آلودى بر بامِ زمستانى به پاره یخى بدل خواهد شد
غروب آفتاب در تالاب آذینی – سیریک
ساحل بریس – سیستان و بلوچستان
شیر چایی و نان محلی چابهار
نویسنده :هستى ارجمندى