سفرنامه بیروت
4 مرداد 1401
15 دقیقه زمان مطالعه
بدون دیدگاه
به قول دوستم «اگر میخوای فلانی حتما یه کاری رو انجام بده به طور نامحسوس بهش بگو نمیتونه یا بدتر از اون، نباید اون کار رو انجام بده.»
یعنی میخوام بگم تور لبنان رفتن من خدایی نکرده برای این نبود که عروس خاورمیانه رو ببینم، رفتم چون بیخود و بیجهت کشور ممنوعه شده بود، چون میگفتن ارزش نداره آدم بره کشور به این کوچیکی رو ببینه و از این جور حرفهایی که موتور انگیزهی من رو روشن تر میکنه.
حالا چرا لبنان؟
به قول دوستم «اگر میخوای فلانی حتما یه کاری رو انجام بده به طور نامحسوس بهش بگو نمیتونه یا بدتر از اون، نباید اون کار رو انجام بده.»
یعنی میخوام بگم تور لبنان رفتن من خدایی نکرده برای این نبود که عروس خاورمیانه رو ببینم، رفتم چون بیخود و بیجهت کشور ممنوعه شده بود، چون میگفتن ارزش نداره آدم بره کشور به این کوچیکی رو ببینه و از این جور حرفهایی که موتور انگیزهی من رو روشنتر میکنه.
چجوری رفتم لبنان؟
مقدمات سفر به لبنان از سفر به بندرعباس هم آسونتره. بلیت هواپیما رو از همین ایرانایر خودمون میشه گرفت. من پروازهای خارجی رو انتخاب نکردم چون هم زمان پرواز به خاطر توقفهای زیاد طولانیتر بود و هم قیمت بلیت بالاتر.
ویزا هم که خوشبختانه نیازی نیست.
حالا میرسیم به بحث مُهر ورود در فرودگاه لبنان. تجربههای قبلیم بهم یاد داده که بهتره مستنداتی تو فرودگاه ارائه کنید که نشون بده برای سفرتون برنامهریزی کردید و محل اقامت مشخصه. پیشنهاد می کنم از سایتهایی مثل www.booking.com هتل رو رزرو کنید، حالا اگر واقعا قراره در اون هتلها اقامت کنید که باید از طریق کردیت کارت پرداخت کنید. ولی اگر برنامه دیگهای دارید، میشه زمان انتخاب هتل توی قسمت جستوجو گزینهی رزرو بدون پرداخت رو انتخاب کنید. حتما از برگهی رزرو یک پرینت همراهتون داشته باشید، چون مامورای فرودگاه پیگیرتر از این حرفها هستند و حتی موقع خروج هم دوباره ازتون سوال جواب میکنند که کجا اقامت داشتید، چه کردید و از این جور سوالها.
چی میخواستم از لبنان؟
اولین هدفم تاب خوردن بین آدمها بود. باید میرفتم از نزدیک همه چی رو میدیدم و از خودشون میپرسیدم اینجا چه خبره. پس رفتم سراغ کوچسرفینگ. برای اینکه آدمهای همفاز خودم بیان سراغم یه سری مشخصات نوشتم که مثلا دلبری کنم و انصافا هم جواب داد. برای لبنانیها حضور یک دختر بکپکر ایرانی به تنهایی جذابه، حالا حساب کنید منم نعنا داغش رو زیاد کردم و هر چی هنر داشتم نوشتم- از کوهنوردی و تورلیدری گرفته تا هیچهایک و طبیعتگردی. نتیجه راضیکننده بود: یه عالمه پیغام قربونت برم قدم رو تخم چشم ما میذاری و ما در خدمتیم برای راهنمایی. فکرشم نمیکردم به همین راحتی بشه دوست ندیده و نشناخته از یه کشور دیگه پیدا کرد و ازشون کمک گرفت. بعد شروع کردم به چت کردن با آدمهایی که پیغام داده بودن و کلی سؤالپیچشون کردم. کمکم سیستم فیلترینگ ناخودآگاه و خودآگاهم دست به دست هم دادن که یه سریها رو حذف کنم و یه سریها رو نگه دارم.
غرق این داستانهای کارآگاهبازی بودم که سر و کلهی ویکتور پیدا شد و گفت دوست داری یه برنامهی هایکینگ (کوهپیمایی) بچینیم؟ باید عاشق کوه باشید تا درک کنید این پیشنهاد چقدر با روح و روان آدم بازی میکنه. مسیر پیشنهادی رو که همراه عکسهاش برام فرستاد، پرتاب شدم تو آرزوهام. تازه فهمیدم چقدر این مغز بیچارهی من هی سعی میکرده بهم بفهمونه که «تو دلت کمپ کردن تو کوههای یه کشور دیگه رو میخواد بابا جان» اما من بیخود و بیجهت و شایدم از روی ترس، ناخودآگاه کل داستان رو نادیده میگرفتم.
هر چی به سفرم نزدیک میشدم، تکلیفم با خودم روشنتر میشد. نمیدونستم قراره کدوم شهرها رو ببینم یا اصلا مکانهای تاریخی لبنان کجا هست، ولی میدونستم میخوام برم لبنان واسه سه تا چیز:
زندگی آدمها رو تماشا کنم، کوهنوردی کنم و تا میتونم غذای لبنانی امتحان کنم.
زندگی آدما تماشایی بود؟
همین اول داستان بگم که هر تصوری در مورد کشورهای مسلموننشین مثل ترکیه و مالزی و حتی ایران دارید کلا بریزید دور. تا جایی که من دیدم، دین و مذهب تو لبنان جدیتر از اونیه که فکرش رو بکنید .اصلا بذارید راحتتون کنم. دیدید وقتی دو تا غریبه تو ایران همدیگه رو میبینند میگن «سلام! خوبی؟» جایگزین این مکالمه تو لبنان میشه «سلام! دین و مذهبت چیه؟» جالب اینه که همون قدری که برای یه آدم غریبه تو هر جای دیگه مهم نیست که تو جواب «خوبی؟» رو چی میدی، تو لبنان هم کاری به جواب تو در مورد مذهبت ندارن. یه جورایی انگار پرسیدن دین طرف، یه وظیفهی اجتماعیه یا یه عادت.
همهی تقسیم بندیها تو لبنان بر اساس دین و مذهبه. از محلههای شهرها تا تیمهای ورزشی و هر چی که فکر کنید. دین و مذهب تو لبنان فقط یه سری آیین مذهبی نیست بلکه یه فرهنگه، یه روش زندگیه. یعنی وقتی وارد یه محلهی جدید با دین متفاوت میشی انگار دنیای آدمها و نوع زندگیشون عوض میشه. دیدن این پارادوکس و حرف زدن با آدمهایی با اعتقادات مختلف جزء جذابترین قسمتهای سفر به لبنانه. بذار براتون تصویرسازی کنم: فکر کنید سه روز بعد از عاشورا نشستید تو ساحل یه شهر کوچیک، یه سری آدم دور و برتون دارن آفتاب میگیرن، یه سری دارن ورزش میکنن و درست چند متر اونورتر یکی در میون پرچم لبنان رو با پرچمهای سیاه محرم میبینید. یا مثلا سر ظهر که میشه هر مسجدی بسته به اینکه مسجد شیعیانه یا سُنیها، شروع میکنه اذان گفتن و دعا خوندن و این وسط صدای ناقوس کلیسا هم میاد و هیچکس هم تعجب نمیکنه.
امنیت داشتن با این حالشون؟
خب راستش من خیلی دلم میخواست که یه اتفاقهایی مثل چیزایی که برای ژولیت بینوش تو فیلم A Thousand Times Good Night پیش اومد برام پیش بیاد. مثلا با دوربینم برم تو دل منطقههای جنگی و همین جوری که کلن همه جا گرد و خاکه و صدای شلیک گلوله میاد، من تقوتق عکس بگیرم و حتی تو لحظهای که دارن با اسلحه به سمتمون میان هم هیچ توجهی به داد و فریاد همراهام که سوار جیپ دارن ازم دور میشن نکنم و دست به دوربین ادامه بدم…
اما متاسفانه نه دوربین دارم، نه تا این حد به عکاسی علاقه دارم و از همهی اینها هم که بگذریم نه لبنان همچین کشوریه. خلاصه که همهی آرزوهام نقش بر آب شد.
این جوری براتون بگم که تو یه سری شهرهای مرزی لبنان دارن برای خودشون میجنگن و هرچی التماس کنید نمیذارن وارد اون شهرها بشید و حتی یه سلفی ساده بگیرید، چه برسه به عکاسی درست و حسابی. یه سری شهرهای دیگه هم که همه میتونن برن همه چی در امن و امانه، یا حداقل من احساس ناامنی نکردم. فقط ورودی شهرها نیروی نظامی ایستاده که داخل تکتک ماشینها رو نگاه میکنن و بعضی اوقات هم پاسپورت مسافرها رو چک میکنن.
حالا که انقدر امنه کجاها رو دیدم؟
نمیدونم نقشهی لبنان رو دیدید یا نه. اگه ندیدید بهتون قول میدم که لبنان از اون چیزی که حدس زدید کوچیکتره. چقدر کوچیک؟ از قم هم کوچیکتر. میدونم الان سریع رفتید سراغ گوگل تا مساحت قم و لبنان رو مقایسه کنید. بابا به من اعتماد کنید، دروغ که ندارم بگم.
یه راه ساده اینه که کلن اقامتتون توی شهر بیروت باشه و شهرهای دیگه رو یکروزه برید ببینید و برگردید. البته که به نظر من این کار خیلی کسلکنندهس و برای همین من هر شب یک جا اقامت داشتم.
یه بخشی از شهرهای توریستی و جذاب لبنان مثل همهی شهرهای دنیا رو نوار ساحلی قرار گرفتن. من مسیرم رو از بیروت به سمت شمال انتخاب کردم و شهرهای جونیه، بیبلوس، باترون و انفه رو دیدم. در ادامه رفتم به سمت بعلبک که شهر مسلمون نشینه و تقریبن تو مرکز لبنان قرار داره. بعد از اون هم باروک رو دیدم و دوباره خودم رو رسوندم به خط ساحلی و تو شهرهای صور و صیدان که جنوب بیروت هست یه گشتی زدم.
حمل و نقل را چه میشود؟
گفتم لبنان کوچیکه دیگه؟ پس برای جابجایی بین شهرها مسافتهای کوتاهی در انتظارته. به قول دوستم لبنان کلا یه اتوبانه، نگاه کنید ببینید اگه دریا سمت راستتونه یعنی دارید میرید جنوب و اگه سمت چپتونه یعنی دارید میرید شمال.
تو این اتوبان میتونید از تنها وسیلهی حمل و نقل عمومی لبنان که ون هست استفاده کنید و یا یه تاکسی دربست بگیرید. هر چقدر حمل و نقل عمومی محدوده، تاکسی مثل نقل و نبات ریخته و مدام در حال بوق زدن. قیمت تاکسی تو لبنان هم مثل تاکسی دربست تو ایران کلن با چونه مشخص میشه. خیلی رسمی سرت رو از پنجرهی کمک راننده میبرید تو ماشین و شروع میکنید چونه زدن که «آقا این مسیر هر روز منه» و بالاخره رو یه نرخی باهاش توافق میکنید.
البته از اون جایی که لبنانیها خیلی مهموننواز و مهربون و یکم هم کنجکاو هستن به راحتی میشه هیچهایک کرد.
من چیکار کردم؟ اولین باری که وارد همون اتوبان معروف شدم یکم گیج و ویج بودم و سوار ون شدم تا شهر بعدی اما بعدش دیگه رفتم سراغ هیچهایک.
اسکان/اقامت/سرپناه یا سقف بالای سر را چه کنیم؟
از اون جایی که لبنان یه کشور توریستیه، هتلهای زیادی داره. اما اگه میخواید ارزون سفر کنید و آدم هاستلبرویی هستید باید بهتون بگم که تا جایی که من فهمیدم فقط تو بیروت و طرابلس میشه هاستل پیدا کرد و تو بقیهی شهرها خبری از گستهاوس و هاستل نیست.
منم که همونجوری که قبلا گفتم گزینهی سه رو انتخاب کردم و کل اقامتهام به غیر از شب کمپ، تو خونهی دوستهایی بود که از طریق کوچسرفینگ باهاشون آشنا شده بودم.
و تو چه میدانی که غذای لبنانی چیست؟
تو سفرهای قبلیم همیشه پیش اومده بود که اون وسطها یه گریزی هم به فستفودهای زنجیرهای بزنم ولی لبنان که هر جایی نیست. یعنی از صبح تا شب همین جوری غذا و مزهی جدید امتحان کردم و بازم وقت کم آوردم و حسرت کلی از غذاها به دلم موند. قضیه اینه که حتی تو رستورانهای معمولی، هم مزهی غذاها خیلی خوبه و هم یه جور قشنگ و دلبری سرو میشن. من یکی که هر دفعه غذا میاومد سر میز چشمهام برق میزد. مثلا یه غذا دارن به اسم حُمص. این جناب حمص که پایهی اصلیش نخوده، با اضافه کردن مواد مختلف به هزار جور غذا و مزهی متفاوت تبدیل میشه که یکی از یکی لذیذتره. اصلا به قول پری نخود همیشه آدم رو غافلگیر میکنه.
منوی رستورانها تقریبن با دو سه صفحه مزهی گرم و سرد شروع میشه و بعد لیست غذاهای اصلی رو میبینید که اکثرشون کبابه. من که هر دفعه تو همون چند صفحهی اول که بیشتر حال و هوای محلی داشت و ارزونتر هم بود گیر میکردم. درنتیجه خیلی وقتها به جای یه غذای اصلی چند تا مزه سفارش میدادم. این مزه ها وغذاهای متنوع شامل اسمهای آشنایی مثل سالاد تبوله ، فلافل ، ورق عنب(همون دلمه برگ مو خودمون) هم میشند ، اما این کجا و آن جا.سالاد تبوله ای که من تا حالا تو ایران خوردم در مقابل سالاد اونا شبیه شوخی بود.ولی ساندویچ فلافل های پرملات و تند خودمون با اختلاف زیاد گوی سبقت رو از فلافل لبنانی ربودند.یه سری طعم و عطر جدید هم امتحان کردم مثل کبه ، منقوشه ، فتوش ،شیش کباب که ظاهرا یه بخشی از این غذاها رو بین عرب های خودمون هم داریم.
از هر چه بگذریم سخن هزینه خوشتر است
لبنان تا همین چند سال پیش نخست وزیر هم نداشت، چه برسه به دولت. پس دیگه شما خودتون حدیث مفصل بخوانید. یعنی توقع حمل و نقل عمومی و شهرهای تمیز و کلا این جور ادا اطوارها رو از لبنان نداشته باشید.
همهی اینها دست به دست هم میده که هزینهها به طور کلی از ایران بالاتر باشه. از خورد و خوراک گرفته تا اقامت و حمل و نقل.مثلا همون اولین قدمو که میزارید تو بیروت برای اینکه از فرودگاه که ده کیلومتری شهره برسید به مرکز شهر باید بیست دلار دو دستی تقدیم کنید و یا قیمت یه ظرف حمص تو یه رستوران معمولی حدودن 7 دلار هست.
اما این دلیل نمیشه که نتونی بکپکری و با هزینهی کم سفر کنی.
واحد پول رسمی لبنان لیر لبنان هست و هر دلار معادل 1500 لیر لبنان هست. اما به راحتی میتونید دلار خرج کنید.یعنی حتی تاکسیها و رستورانها قیمتها رو به لیر و دلار میگن و از اون جایی که نرخ تبدیلشون ثابته میتونید به جای صرافی تو همون مغازهها پولتون رو تبدیل کنید. مثلا خود من روز اول فقط دلار داشتم و دم یه نونفروشی هوش از سرم رفت و برای خرید یه قرص نون (تا حالا تو زندگیم از این کلمه استفاده نکرده بودم!) یه اسکناس صد دلاری دادم و جناب نونوا هم خیلی خونسرد برخورد کرد و بقیهی پولم رو به لیر داد.
کوهنوردی و کمپینگ را چه شد؟
مسیری که قرار بود بریم حوالی نهر ابراهیم بود که حدود یک ساعت با شهر بیبلوس فاصله داره. ساعت ده دم یه نونوایی تو شهر بیبلوس همدیگه رو دیدیم و نشستیم به گپ و گفت.
برام خیلی بدیهی بود که قراره روز شروع پیادهروی یکم استرس داشته باشم و نگران مسیر و هممسیر شدن با آدمهای جدید و کمپینگ و این قصهها بشم.
خب راستش قرار نیست همیشه بدیهیات اتفاق بیافته. من اون روز انقدر فاز کول و راحتی داشتم که چند بار سعی کردم مچ خودم رو بگیرم ببینم ماسک زدم که الکی بگم به شرایط مسلطم و آدم خفنی هستم، یا واقعن حالم انقدر میزونه.
هیچی دیگه، همون جملهی تکراری «انگار صد ساله هم رو میشناسیم» اینجا هم صادق بود و به همراه ویکتور و دوستش زیاد و سمیرا ، چهار نفری زدیم به کوه و جنگل. باید اعتراف کنم که قبل سفر تصور من یه مسیر پاکوب تو مایههای الیمستان بود و مدام فکر میکردم اینا چه جوی میدن و چه علاقهای دارن به زور بگن ما مسیرهای خاصی تو کشورمون داریم. خب همون یه ساعت اول فهمیدم که بعععله داستان پیچیدهتر از این حرفهاست. از یه طرف مسیر پاکوب نداشت و شاخ و برگ درختها دست و پاهامون رو زخم میکرد و از طرف دیگه مسیر کلن شیب بود. اون وسط من مونده بودم و حجم تفکرات منفی و مثبت. یه سری سوالها که تو ذهن خیلیهاتون اومده، میاومد یه سمت مغزم و از اون سمتم سعی میکردم روحیه بدم به خودم.
مثلا هی فکر میکردم «ای بابا چه کاریه، این همه کوبیدی اومدی یه کشور دیگه که تو جنگلهاش چی رو ببینی آخه!» بعد دوباره دو تا منظره میدیدم و یه لبخند گشاد میزدم و فکر میکردم چه خوبه که اینجام.خلاصه که وقتی بعد از نه ساعت رسیدیم به محل کمپمون که بعد روستا بود زندگی رنگی تر و شادتر شد، چادرا رو زدیم و نشستیم به موزیک گوش دادن، تازه فهمیدم که همین لحظه و حال خوبش ارزش تحمل همه سختیها رو داشت.
روز دوم تکلیفم با خودم روشنتر بود، میدونستم که هر اتفاقی بیافته من راضیم از شرایط.حتی وقتی ویکتور که راه بلدمون بود مسموم شد و گفت نمیتونه بقیه مسیر رو همراهیمون کنه، اونقدری انرژی داشتم که فکر کردم نباید کم بیاریم بالاخره ی جوری راه خودشو به ما نشون میده دیگه. پس تو چند ساعتی که گم شدیم و مجبور شدیم دست به سنگ از کوه بریم بالا فقط خندیدم و فکر کردم هر چه بادا باد. اصلا مگه چند نفر میان لبنان و تو کوههاش گم میشن؟
اندوه لبنان کشت ما را؟
به نظر من مهمترین جاذبهی لبنان فرهنگ و مردمشه و اگه بخواید تو لبنان ایزوله سفر کنید، جاذبهی اصلی رو از دست میدید. اگه صادقانه بخوام بگم خبری از طبیعت خیلی خاص یا اون تصویر عروس خاورمیانه که تو ذهنتونه نیست ولی لبنان اون قدر کشور جذابی هست و حال خوب داره که ارزش رفتن داشته باشه.
خلاصه که پیشنهاد میکنم کولهتون رو جمع کنید و یه قدم پاتون رو بذارید بیرون از حاشیهی امن ذهنتون و راه بیافتید.
نویسنده : کیمیا خسروی