سفرنامه باکو
4 مرداد 1401
18 دقیقه زمان مطالعه
بدون دیدگاه
با حداکثر سرعت مجاز به سمت فرودگاه، یعنی در اتوبان ساوه با حداکثر 110 کیلومتر در ساعت تا مبادا دیر بشه یا دچار استرس بشیم. میرسیم به پارکینگ شماره 1 ولی خوب جا نیست و مجبور میشیم بریم یه دور شمسی و قمری بزنیم تا به پارکینگ شماره 2 برسیم، ولی با دیدن تابلو پارکینگ شماره 3 طمع رسیدن به شماره 2 ولکن نبود و چون شماره 2 قبل از 3 بوده و ردش کردیم درنتیجه یه دور دیگه اجباری میشه و بازهم میچرخیم و وقتی اینبار تابلو پارکینگ شماره 3 رو دیدم انگار میخواستم با کله برم تو شکمش و دقیقا همینکار رو کردم؛ دم در ورودی پارکینگ ازم پرسید تا کی میمونی؟
با حداکثر سرعت مجاز به سمت فرودگاه، یعنی در اتوبان ساوه با حداکثر 110 کیلومتر در ساعت تا مبادا دیر بشه یا دچار استرس بشیم. میرسیم به پارکینگ شماره 1 ولی خوب جا نیست و مجبور میشیم بریم یه دور شمسی و قمری بزنیم تا به پارکینگ شماره 2 برسیم، ولی با دیدن تابلو پارکینگ شماره 3 طمع رسیدن به شماره 2 ولکن نبود و چون شماره 2 قبل از 3 بوده و ردش کردیم درنتیجه یه دور دیگه اجباری میشه و بازهم میچرخیم و وقتی اینبار تابلو پارکینگ شماره 3 رو دیدم انگار میخواستم با کله برم تو شکمش و دقیقا همینکار رو کردم؛ دم در ورودی پارکینگ ازم پرسید تا کی میمونی؟
منم گفتم پنجشنبه شب برمیگردم، اونم گفت برو پیش اون آقا و بگو سید منو فرستاده تا یه جای خوب زیر نور و نزدیک ایستگاه اتوبوس بهت بده؛ منم رفتم به اون آقا گفتم که سید منو فرستاده و یه جای خوب بهم بده، اونم پرسید، “سید نگفت انعام خوب هم بدی” و من هم قبول کردم؛ تا اومدیم به خودمون بجنبیم و چمدونها رو از ماشین بیرون بیاریم با اینکه دوست آقا سید بهش گفت صبر کنه ولی راننده اتوبوس گازش رو گرفت و رفت و ما هم منتظر اتوبوس بعدی؛ وقتی اتوبوس اومد سریع پریدیم بالا و 5 دقیقهای نشستیم و بلافاصله بعد از حرکت اتوبوس یادم افتاد که کارت پارکینگ رو جلوی داشبورد جا گذاشتم ولی دیگه نمیشد کاریش کرد؛ بعد از تحویل بار و گرفتن کارت پرواز سریع یه دربست گرفتم و رفتم کارت رو آوردم ولی 10000 تومان برام آب خورد.
بالاخره پاسپورتمون مهر خروج خورد و رفتیم توی سالن ترانزیت، حالا دیگه نه تو ایران بودیم نه آذربایجان، خوب کاریش هم نمیشد کرد فقط باید منتظر باشیم.
پرواز 30 دقیقه تاخیر داره، یهکم استرس چاشنی کار میشه، آخه هواپیما آماده مسافرگیریه و گروه پروازی هم رفته تو هواپیما تازه هواپیما هم دیده میشه ولی هنوز مسافرها رو سوار نمیکنند، خوب شاید هم یه نقص فنی کوچولو باشه.
آدما رفته رفته زیاد میشن، از ایرانی های آذری گرفته تا آذربایجانیها، چند نفری هم هستند که معلومه زبان آذری نمیدونن و من درعجبم که چطوری قراره با آدمایی که جز آذری و روسی زبان دیگهای بلد نیستند ارتباط برقرار کنند.
خوب دیگه وقتشه که سوار طیاره بشیم و بپریم. یکی یکی کارتهای پرواز چک میشد و به سمت راهروی منتهی به هواپیما راهنمایی میشدیم. بصورت خیلی اتفاقی با اینکه جامون کنار پنجره نبود ولی دقیقا کنار پنجره نشستیم. دیگه اون خانمهای مهربان با حرکات پانتومیم عجیب و غریب و تکراری نبودند که نشون بدن همیشه در همه هواپیماها 2 در در جلو و 2 در عقب و 2 در هم وسط هواپیما وجود دارد که به هنگام… بلکه اینبار توی نمایشگرها نمایش این حرکات رو دیدیدم، علاوه بر این نباید از ماسکهایی که درهنگام تغییر ناگهانی فشار از بالای سرمون پایین میافتند هم چشم بپوشونیم؛ ایرانایر همچنان سنت قدیمی آبنبات قبل از پرواز رو حفظ کرده و مهماندار برامون آبنبات آورد و هنوز آبنباتمون کاملا آب نشده بود که بلافاصله به سر باند پرواز رفتیم و بعد هم تیکآف، بازهم گوشمون از فشار هوا در پرواز گرفت و داستان قدیمی تکرار شد و حتی آبنبات کذایی هم نتوانست کاری برایمان انجام دهد.
هنوز مسافتی طی نشده بود که استرس اصلی من در همه پروازها شروع شد یعنی آوردن خوراکی و شام و اینکه خیلی تند تند باید تمومش کنی و بیان جمعش کنند، خیلی سریع شروع به خوردن کردم و درنهایت موفق شدم بهموقع نمومش کنم و مهماندارها هم با عجله شروع به جمعآوری کردند.
هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودم که آقای خلبان گفت کمربندهاتون رو ببندید که داریم میشینیم، لحظهای بعد هم روی باند فرودگاه باکو فرود اومدیم دست فرمون خلبان هم بد نبود، خوب نشست.
امان از ملت آذری و ایرانی که بلافاصله بعد از ایستادن اتوبوس فرودگاه، همه به سمت گیت چک پاسپورت هجوم بردند که البته بصورت خیلی خیلی شانسی و بدون هیچگونه زورآزمایی ما هم اول صف افتادیم.
به آقای پلیس سلام کردم و سال نو رو بهش تبریک گفتم، البته به زبان آذری، ازم پرسید کجایی هستم و من هم گفتم اهل آذربایجان ایرانم ولی تهران زندگی میکنم، انگار خیلی خوشش اومده بود، بهم گفت که آذری رو خیلی خوب حرف میزنم، خوب منم خوشم اومد، تعارف که نداریم…
حالا دنبال شبکه اینترنت بودم که بتونم بدون هزینه اضافه به تهران زنگ بزنم تا خبر بدم که رسیدیم و از نگرانی بیرون بیان، ولی دوستان آذری زرنگتر از این حرفها بودند، یعنی اینترنت بود ولی اپلیکیشن وزین وایبر همش در حال اتصال و انفصال بود درنتیجه امکان استفاده از وایبر در فرودگاه مقدور نبود.
بازهم بحث شیرین تاکسی در بلاد غیر ایرانی و هزینه بالای حمل و نقل؛
+ آقا تا این مسیر چقدر میگیری؟
– 40 مانات آذربایجان (تقریبا 150000 تومان)
+خیلی زیاده
– چقدر خوبه؟
+ به من گفتن بیشتر از 20 مانات ندم
– نه آقا بنزین گرون شده، شده لیتری 1 مانات (تقریبا 3750 تومان) مسیرت هم دوره
+ نه نمیام با این قیمت
نفر بعدی…
-من 30 مانات میگیرم
+نه 20 تا
-آخه نمیصرفه
+زنگ میزنم به دوستمون تو باکو هرچقدر گفت من قبول میکنم
-بیا با موبایل من زنگ بزن
+نه اگه با موبایلت زنگ بزنم اونوقت مجبورم با تو بیام
-نه اگه قیمتش مورد قبول نبود خداحافظی میکنیم
+باشه
شب اول که گذشت، برای صبحانه، چای، پنیر، کره، مربا، نان، عسل و خامه مهیا بود و من هم طبق معمول حداقل 2 لیوان چای رو برای صبحانه نوشجان نمودم؛ بعد از صبحانه درواقع روز آخر سال میلادی یعنی 31 دسامبر بود به همراه شاهده خانم رفتیم داخل شهر و اولین جایی که رفتیم خیابان فخر (فخری خیابانی) بود، جایی که مفاخر ادبی، هنری و سیاسی آذربایجان در اونجا آرام گرفته بودند، اما ازهمه جالبتر برای من مقبره رشیدبهبودف (رشید مجید اوغلو بهبودف) بود، خوانندهای که صدای جادویی و با احساسی داشت و خیلی وقتها توی ماشین آهنگهاش رو گوش میکردم، بعد هم مقبره حیدر علیاف اولین رییس جمهور بعد از فروپاشی شوروی در آذربایجان و یکی دوتا هم انقلابیون آذری ایرانی بازدید از خیابان فخری رو به انتها رسوند
20 ژانویه 1990 میلادی روزی بود که از یاد مردم آذربایجان و بخصوص مردم باکو نخواهد رفت، روزی که تعداد زیادی از شهروندان بیگناه در خیابان توسط سربازان گورباچوف روس قتل عام شدند تا شاید شوروی بتونه چندروزی بیشتر دوام بیاره، مقبره بسیاری از شهدای اون روز در خیابان شهدا (شهیدلر خیابانی) قرار داره. این کشتار وحشیانه چندروز ادامه داشت و تعداد زیادی از مردم بیدفاع و بیگناه از لب تیغ گذشتند، اما بین همشون 2 قبر بیشتر از بقیه توی چشم بود، دقیقا 2 مزار اول متعلق به زن و شوهری جوان بود؛ روز 23 ژانویه وقتی شوهر جوان برای اینکه نگاهی به خیابان بندازه و ببینه سر و صداها از کجاست، یکباره مورد اصابت 1 گلوله قرار میگیره و دردم کشته میشه، همسر باردارش هم بعد از دیدن این صحنه که تاب دوری همسرش رو نداشته،
با وجود اینکه باردار بوده، جام زهر رو مینوشه و کشته میشه و از آن به بعد این روز در آذربایجان روز عشاق نام میگیره که سمبل ملی هست، وقتی شاهده خانم داشت این وقایع رو تعریف میکرد، به راحتی میشد قطرات اشکی که گوشه چشمش رو خیس کرده دید چراکه خودش هم در آن زمان اونجا بوده و به قول خودش خیلی شانس آورده که زنده مونده، البته دورغ چرا خوم هم یه کم منقلب شدم؛ انتهای خیابان شهدا یک بنای یادبود بزرگ بود و زیرش یک شکل ستاره فلزی مشتعل با گاز وجود داشت و دائم درحال سوختن بود.
بعد از این داستانها کمی پیاده روی و رسیدن به بلوار پارک، حال و هوا رو عوض کرد، بلوار پارک نزدیک ساحل بود و حقیقتا تمیز و مرتب، با اینکه بخش شمالی دریای خزر محسوب میشه ولی همیشه ساحلی که از خزر در ایران تصور میکنیم یک ساحل کثیف و پر از زباله هست، بهخاطر همین هم یه کم باور اینکه اینجا هم بخشی از سواحل خزر هست سخت بود. اینجا همون جایی هست که معمولا تلویزیون آذربایجان نشون میده و تجمعات و جشنهاشون رو برگزرا میکنند، جشن سال نو میلادی هم همینجا برگزار شد.
دیگه وقت اون بود که برگردیم سمت خونه و نهار بخوریم؛ برای رفتن به سمت خونه از اتوبوس و مترو استفاده کردیم، یکی از رفتارهای بسیار پسندیده که قدیم قدیما تو خود ایران هم بود، این بود که وقتی توی اتوبوس یک خانم یا یک شخص مسن وارد میشد، اولین کسی که روی صندلی بود بدون اینکه فکر کنه یا منتظر نفر بعدی باشه، بلافاصله و بدون هیچ چشم داشتی یا حتی یک تشکر خشک و خالی جای خودش رو به اون شخص میداد و این قانون نانوشته بسیار سفت و سخت و کاملا خودجوش اجرا میشد؛ متروی باکو، متروی قدیمی و کمی هم خرابه که اصلا قابل مقایسه با متروی تهران نیست، قطارها هم وضعیت خوبی ندارن و خیلی هم سر و صدای گوشخراشی دارند به همه اینها شلوغی رو هم اضافه کنید ولی با تمام این تفاسیر بازهم قانون “من باید جام رو بدم به دیگری” وجود داشت.
جو مترو یک جو عجیب بود، مثل فیلمهایی که کشورهای کومونیستی رو نشون میده بود، وقتی که کمی خلوتتر شد و فرصتی برای نشستن پیدا کردم یک دختری تقریبا روبروم بود که چهرهای کاملا شبیه چهره مردم زیر بار کومونیست رو داشت، چکمه بلند، پالتویی که کمی بالاتر از چکمه شروع میشد و بنظر پشمی بود و کیف و یک کلاه شبیه کلاه نقاشهای هنرمند ولی از نوع بافتنی و چهرهای سفید و رنگپریده؛ طوری نشسته بود که ناخودآگاه داستانی رو توی ذهن من تصویر کرد، انگار در 20 ژانویه 1990 هستیم و خبر داره که توی خیابونها چی داره میگذره، از وضعیت خانواده خبری نداره و چهره نگرانی داره، خودم هم احساس میکنم سربازهای گورباچوف انتهای خط با کلاشنیکف منتظر قطار ایستادن و به محض بازشدن درب قطار میان تو و همه رو به رگبار میبندند و من تو فکر اینم که چطور میشه پیشدستی کرد و سربازها رو ناکام گذاشت؛ بالاخره بعضی وقتها جو موجود تصاویری رو به ذهن آدم میاره…
بالاخره رسیدیم به ایستگاه متروی “آزادلیق” و باید پیاده میشدیم، بعد از اون راهمون رو با اتوبوس ادامه دادیم و رسیدیم خونه، بازهم مهماننوازی و محبت و ناهار خوشمزه، بعد از کمی استراحت و یک نیم چرت نیمروزی، سرحال بیدار شدیم و منتظر مهمونهایی که قرار بود بیان، و بالاخره مهمانها هم رسیدند؛ شهلا خاله یکی از مهمونها بود که خیلی هم خوشصحبت و با محبت بود، بعد از صرف شام و رفتن مهمونها دیگه داشتیم به لحظات آخر سال 2013 و شروع سال 2014 میرسیدیم، در همین اثنا درب شیشه شامپاین بدون الکل هم بازیش گرفته بود و نمیخواست باز بشه ولی مقاومتش بیفایده بود و بالاخره قبل از ساعت 12 و درسال 2013 باز شد و اینگونه بود که وارد سال 2014 شدیم.
صبح فردا کمی خسته از روز قبل بودیم و ناخواسته دیر بیدار شدیم یعنی صبحانه رو تقریبا ساعت 10:45 خوردیم و بعد بدون میزبان به سمت شهر راه افتادیم، البته میزبان مهربان اندکی هم نگران بود که مبادا گم بشیم اما روز قبل تقریبا تمام مسیر رو توی حافظه تصویریم نگه داشته بودم؛ تازه سوار اتوبوس شده بودیم که تلفنم زنگ خورد، الهام بود و گفت که بین ساعت 4 تا 5 خونه باشیم چون تولد زندایی شاهده خانم بود و ما رو هم قاسم دایی دعوت کرده، بهخاطر همین هم خیلی سریع سوغاتیها رو خریدیم و برگشتیم، بعد از نهار خیلی زود آماده شدیم و رفتیم به سمت خونه قاسم دایی؛ وقتی رسیدیم چند تا از مهمونها قبل از ما رسیده بودند، بعد از سلام و احوالپرسی و شادباش سال نو از اینکه ایرانی هستیم ولی زبان آذری رو بلدیم خیلی خوشحال شدن، قاسم دایی تقریبا از همان زمانی که مرزها دوباره باز شد به دفعات به ایران اومده بود و کلی دوست و آشنای ایرانی داشت و کاملا معلوم بود که از حضور ما در خونه خودش خوشحاله و باز هم باید بگم که قاسم دایی و خانوادشون خیلی مهربان، خونگرم و با محبت بودند.
نمیدونم چرا، ولی احساس میکردم توی مهمونیهای خانوادگی خودمون هستم، انگار که رفتم خونه بابابزرگ و مامانبزگ خودم، همهچی شبیه اونجا بود، شاید بهخاطر اینکه بهنوعی قوم و خویش بودیم، بالاخره هممون آذری بودیم و جو خانوادههای آذری تقریبا شبیه هم هست، صد البته نباید از برخورد عالی و روی باز میزبان هم چشمپوشی کرد.
در بدو ورود متوجه شدیم که دختر قاسم دایی در کشور آلمان زندگی میکنه و درهمون موقع هم با استفاده از اسکایپ در حال صحبت با خانواده بود و داشتند باهم شوخی میکردند؛ در این بین یکی از دیالوگهاشون خیلی برام جالب بو؛ وقتی دختر دایی داشت برای خودش میبرید و میدوخت، ناگهان داماد خانواده بهشوخی گفت: “تو هم که مثل ولادیمیر پوتین نشستی اون بالا و داری آذربایجان رو کنترل میکنی”؛ به هرحال این جملات برام جالب و البته کمی هم دردناک بود.
با هدایت میزبانان به سمت میز شام حرکت کردیم، میزی عریض، طویل و پر از سالادهای رنگارنگ و هیجانانگیز، با اشاره قاسم دایی شروع به تناول شام کردیم، بنا بر خیال خام خودم همه آنچه برای شام تدارک دیده شده همینه بعلاوه نوشیدنیهای رنگارنگ غیرالکلی؛ بعداز اینکه سالاد و نوشیدنی به وفور خوردیم تازه بشقابهای پراز مرغ کباب شده روی میز ظاهر شد که بلافاصله بعد از باقیماندن 3 یا 4 تکه، بشقاب مذکور به سرعت با یک بشقاب پر دیگه تعویض میشد و بشقاب جدید مثل یک یار تازه نفس روی میز جا خوش میکرد و بدون وقفه صدای “بخور بخور یالا بخور، اگه نخوری زشته و ناراحت میشیم” البته به زبان آذری در گوشمان طنینانداز میشد؛ با هر زحمتی که بود توانستیم حفظ آبرو کنیم و 2 تکه از مرغ را بخوریم با این امید که این دیگه آخریشه، ولی خیال باطل بود و در دور بعدی بشقابهایی پر از جگر پخته و انصافا خوشمزه نمایان شد و باز هم داستان قبلی و حفظ آبرو باعث شد یک تکه از جگر را هم راهی معده کنم؛ بعد با دیدن اینکه بعضی از ظروف از روی میز درحال جمع آوری میباشد بنا بر ادب سعی در کمکرسانی داشتم و خواستم که بشقابها را جمع کنم ولی قاسم دایی گفت که فقط همون بشقاب روییها رو بده و از بشقابهای زیری و قاشق چنگال صرفنظر کن و بزار بمونه و درآن هنگام شصتم خبردار شد که هنوز داستان تمام نشده؛ بله حدسم درست بود و به ناگه صفی از برنج و مرغ آبپز رو جلوی خودم دیدم؛ خوب بازهم چارهای نبود و به اجبار به اندازه 2 قاشق برنج و یک تکه مرغ را با ضرب و زور به حلقم فرو کردم و فقط با کمی نوشیدنی به انتهای شکمم راهیش کردم.
خدا رو صدهزار مرتبه شکر که اینبار دیگه شام تمام شد و نوبت به بخش موردعلاقه من یعنی چای رسید، اینجا هم لو رفتم و متوجه شدند که من بسیار چایخور هستم و لیوان پشت لیوان برایم چای آوردند و من هم سرخوش، یکی پس از دیگری سرمیکشیدم. یکی از مهمانها که خانم مسنی هم بود به من گفت که یک خانم خواننده در ایران میشناسه و من سریع متوجه شدم که منظورش گوگوش هست، اسمش رو از من پرسید و من هم گفتم گوگوش، اما میدونست که این اسم هنریشه و از من اسم واقعیش رو سوال کرد و من هم جواب دادم فائقه آتشی؛ بلافاصله اسمش رو تایید کرد و با حالتی ناراحت و برافروخته گفت: “اون رفته تو ارمنستان کنسرت برگزار کرده”، منم با چهره بهتزده و پریشان گفتم که بخدا تقصیر من نبوده؛ خوب واقعا هم من مسئول رفتار گوگوش نیستم بخدا…
همچنان در احوال خوشی بودیم که تعدادی فشفشه به مجلس اضافه شد و تا اومدم به خودم بیام دیدم یکیشون روشنه و توی دست من داره میچرخه، بله دیگه وقت تولدت مبارک خواندن برای زندایی بود و البته یک کیک بسیار بزرگ، ولی اینبار با یک مانور خیلی حرفهای از خوردن کیک فرار کردم و الآن دارم به خاطر این حرکت حرفهای به خودم میبالم که چطور تونستم در برم. بعد از اینهمه آبروداری و مانور آخر، یواش یواش وقت برگشت به منزل شاهده خانم بود و اینبار برادر شاهده خانم یعنی شاهین ما رو با ماشین خودش برگردوند به منزل، البته درست درلحظهای که داشتیم برمیگشتیم نمنم بارون هم شروع شده بود ولی خیلی زود هم قطع شد.
روز بعد آخرین روز حضور در باکو بود و باید بعد از ظهر به سمت ایران و تهران حرکت میکردیم، درنتیجه صبح کمی زودتر بیدار شدیم و بعد از صبحانه با الهام به مرکز خرید شهر رفتیم تا چند تکه سوغاتی باقیمانده رو بخریم، البته با این پیشفرض که برای ناهار باید به منزل شاهین میرفتیم؛ به مرکز خرید رفتیم و با یک حرکت ایرانی بدون اینکه الهام متوجه بشه برای خودش و شاهده خانم با سلیقه خودش کادویی خریدیم که موقع خداحافظی بهشون بدیم. بعد از خرید و کمی پیادهروی سوار اتوبوس شدیم و اومدیم “آزادلیق” که منزل شاهین هم همون نزدیکیها بود. توی راه از یک فروشگاه یک بسته بیسکوئیت مجلسی برای منزل شاهین گرفتیم و الهام هم برای خودش یک جفت چکمه خرید.
بالاخره رسیدیم ولی شاهده خانم هنوز نرسیده بود، ناهار رو شروع کردیم و بازهم همون داستان غذای خوشمزه و مهماننوازی و …؛ شاهده خانم هم رسید و بعد از ما ناهار خورد و بعد از یکی 2 لیوان چای به سمت منزل شاهده خانم رفتیم تا وسایلمون رو که از قبل آماده کرده بودیم رو برداریم و بریم به سمت فرودگاه، وقتی رسیدیم با کادوهایی که خریده بودیم الهام و شاهده خانم رو غافلگیر کردیم و دقایقی بعد توی تاکسی بودیم و به سمت فرودگاه حرکت میکردیم.
بعد از تشریفات اولیه و ضرب مهر خروج از آذربایجان به سالن ترنزیت رفتیم و کمی در فریشاپ قدم زدیم ولی برعکس تمام فریشاپهایی که دیده بودم قیمتها بجای اینکه پایینتر باشه خیلی گرانتر از شهر بود و در نهایت فقط با خرید 2 تا آیستی خودمون را راضی نگه داشتیم و خرید دیگهای نکردیم، خلاصه اینکه هواپیما تقریبا 5 دقیقه هم زودتر از زمان اعلام شده پرواز کرد و اومدیم تا به تهران رسیدیم؛ هوای تهران یهکم سرد بود ولی کاملا قابل تحمل بود، مهر ورود به کشور هم در گذرنامه ثبت شد و چمدانها رو تحویل گرفتیم و بدون کوچکترین تشریفات گمرکی از محدوده مسافری خارج شدیم. با اتوبوس به پارکینگ شماره 3، جایی که ماشین رو پارک کرده بودم رسیدیم، هنگام خروج هم تقریبا 20000 تومان برای پارکینگ پرداخت کردیم؛ حدود 30 تا 40 دقیقه بعد هم رسیدیم خونه.
و این بود شرح سفری که از 9 دیماه 1392 شروع شد و 12 دیماه 1392 به پایان رسید…
نویسنده : سعید خلیلی