baku itinerary

سفرنامه باکو

4 مرداد 1401

18 دقیقه زمان مطالعه

بدون دیدگاه

با حداکثر سرعت مجاز به سمت فرودگاه، یعنی در اتوبان ساوه با حداکثر 110 کیلومتر در ساعت تا مبادا دیر بشه یا دچار استرس بشیم. می­رسیم به پارکینگ شماره 1 ولی خوب جا نیست و مجبور می­شیم بریم یه دور شمسی و قمری بزنیم تا به پارکینگ شماره 2 برسیم، ولی با دیدن تابلو پارکینگ شماره 3 طمع رسیدن به شماره 2 ول­کن نبود و چون شماره 2 قبل از 3 بوده و ردش کردیم درنتیجه یه دور دیگه اجباری می­شه و بازهم می­چرخیم و وقتی این­بار تابلو پارکینگ شماره 3 رو دیدم انگار می­خواستم با کله برم تو شکمش و دقیقا همین­کار رو کردم؛ دم در ورودی پارکینگ ازم پرسید تا کی می­مونی؟ 

با حداکثر سرعت مجاز به سمت فرودگاه، یعنی در اتوبان ساوه با حداکثر 110 کیلومتر در ساعت تا مبادا دیر بشه یا دچار استرس بشیم. می­رسیم به پارکینگ شماره 1 ولی خوب جا نیست و مجبور می­شیم بریم یه دور شمسی و قمری بزنیم تا به پارکینگ شماره 2 برسیم، ولی با دیدن تابلو پارکینگ شماره 3 طمع رسیدن به شماره 2 ول­کن نبود و چون شماره 2 قبل از 3 بوده و ردش کردیم درنتیجه یه دور دیگه اجباری می­شه و بازهم می­چرخیم و وقتی این­بار تابلو پارکینگ شماره 3 رو دیدم انگار می­خواستم با کله برم تو شکمش و دقیقا همین­کار رو کردم؛ دم در ورودی پارکینگ ازم پرسید تا کی می­مونی؟

منم گفتم پنجشنبه شب برمی­گردم، اونم گفت برو پیش اون آقا و بگو سید منو فرستاده تا یه جای خوب زیر نور و نزدیک ایستگاه اتوبوس بهت بده؛ منم رفتم به اون آقا گفتم که سید منو فرستاده و یه جای خوب بهم بده، اونم پرسید، “سید نگفت انعام خوب هم بدی” و من هم قبول کردم؛ تا اومدیم به خودمون بجنبیم و چمدون­ها رو از ماشین بیرون بیاریم با اینکه دوست آقا سید بهش گفت صبر کنه ولی راننده اتوبوس گازش رو گرفت و رفت و ما هم منتظر اتوبوس بعدی؛ وقتی اتوبوس اومد سریع پریدیم بالا و 5 دقیقه­ای نشستیم و بلافاصله بعد از حرکت اتوبوس یادم افتاد که کارت پارکینگ رو جلوی داشبورد جا گذاشتم ولی دیگه نمی­شد کاریش کرد؛ بعد از تحویل بار و گرفتن کارت پرواز سریع یه دربست گرفتم و رفتم کارت رو آوردم ولی 10000 تومان برام آب خورد.

بالاخره پاسپورتمون مهر خروج خورد و رفتیم توی سالن ترانزیت، حالا دیگه نه تو ایران بودیم نه آذربایجان، خوب کاریش هم نمی­شد کرد فقط باید منتظر باشیم.

پرواز 30 دقیقه تاخیر داره، یه­کم استرس چاشنی کار میشه، آخه هواپیما آماده مسافرگیریه و گروه پروازی هم رفته تو هواپیما تازه هواپیما هم دیده می­شه ولی هنوز مسافرها رو سوار نمی­کنند، خوب شاید هم یه نقص فنی کوچولو باشه.

آدما رفته رفته زیاد میشن، از ایرانی های آذری گرفته تا آذربایجانی­ها، چند نفری هم هستند که معلومه زبان آذری نمی­دونن و من درعجبم که چطوری قراره با آدمایی که جز آذری و روسی زبان دیگه­ای بلد نیستند ارتباط برقرار کنند.

خوب دیگه وقتشه که سوار طیاره بشیم و بپریم. یکی یکی کارت­های پرواز چک می­شد و به سمت راهروی منتهی به هواپیما راهنمایی می­شدیم. بصورت خیلی اتفاقی با اینکه جامون کنار پنجره نبود ولی دقیقا کنار پنجره نشستیم. دیگه اون خانم­های مهربان با حرکات پانتومیم عجیب و غریب و تکراری نبودند که نشون بدن همیشه در همه هواپیماها 2 در در جلو و 2 در عقب و 2 در هم وسط هواپیما وجود دارد که به هنگام… بلکه این­بار توی نمایشگرها نمایش این حرکات رو دیدیدم، علاوه بر این نباید از ماسک­هایی که درهنگام تغییر ناگهانی فشار از بالای سرمون پایین می­افتند هم چشم بپوشونیم؛ ایران­ایر همچنان سنت قدیمی آبنبات قبل از پرواز رو حفظ کرده و مهماندار برامون آبنبات آورد و هنوز آبنباتمون کاملا آب نشده بود که بلافاصله به سر باند پرواز رفتیم و بعد هم تیک­آف، بازهم گوشمون از فشار هوا در پرواز گرفت و داستان قدیمی تکرار شد و حتی آبنبات کذایی هم نتوانست کاری برایمان انجام دهد.

هنوز مسافتی طی نشده بود که استرس اصلی من در همه پروازها شروع شد یعنی آوردن خوراکی و شام و اینکه خیلی تند تند باید تمومش کنی و بیان جمعش کنند، خیلی سریع شروع به خوردن کردم و درنهایت موفق شدم به­موقع نمومش کنم و مهماندارها هم با عجله شروع به جمع­آوری کردند.

هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودم که آقای خلبان گفت کمربندهاتون رو ببندید که داریم می­شینیم، لحظه­ای بعد هم روی باند فرودگاه باکو فرود اومدیم دست فرمون خلبان هم بد نبود، خوب نشست.

امان از ملت آذری و ایرانی که بلافاصله بعد از ایستادن اتوبوس فرودگاه، همه به سمت گیت چک پاسپورت هجوم بردند که البته بصورت خیلی خیلی شانسی و بدون هیچگونه زورآزمایی ما هم اول صف افتادیم.

 به آقای پلیس سلام کردم و سال نو رو بهش تبریک گفتم، البته به زبان آذری، ازم پرسید کجایی هستم و من هم گفتم اهل آذربایجان ایرانم ولی تهران زندگی می­کنم، انگار خیلی خوشش اومده بود، بهم گفت که آذری رو خیلی خوب حرف می­زنم، خوب منم خوشم اومد، تعارف که نداریم…

حالا دنبال شبکه اینترنت بودم که بتونم بدون هزینه اضافه به تهران زنگ بزنم تا خبر بدم که رسیدیم و از نگرانی بیرون بیان، ولی دوستان آذری زرنگ­تر از این حرف­ها بودند، یعنی اینترنت بود ولی اپلیکیشن وزین وایبر همش در حال اتصال و انفصال بود درنتیجه امکان استفاده از وایبر در فرودگاه مقدور نبود.

 

  بازهم بحث شیرین تاکسی در بلاد غیر ایرانی و هزینه بالای حمل و نقل؛

+ آقا تا این مسیر چقدر میگیری؟

– 40 مانات آذربایجان (تقریبا 150000 تومان)

+خیلی زیاده

– چقدر خوبه؟

+ به من گفتن بیشتر از 20 مانات ندم

– نه آقا بنزین گرون شده، شده لیتری 1 مانات (تقریبا 3750 تومان) مسیرت هم دوره

+ نه نمیام با این قیمت

نفر بعدی…

-من 30 مانات می­گیرم

+نه 20 تا

-آخه نمی­صرفه

+زنگ می­زنم به دوستمون تو باکو هرچقدر گفت من قبول می­کنم

-بیا با موبایل من زنگ بزن

+نه اگه با موبایلت زنگ بزنم اونوقت مجبورم با تو بیام

-نه اگه قیمتش مورد قبول نبود خداحافظی می­کنیم

+باشه

شب اول که گذشت، برای صبحانه، چای، پنیر، کره، مربا، نان، عسل و خامه مهیا بود و من هم طبق معمول حداقل 2 لیوان چای رو برای صبحانه نوشجان نمودم؛ بعد از صبحانه درواقع روز آخر سال میلادی یعنی 31 دسامبر بود به همراه شاهده خانم رفتیم داخل شهر و اولین جایی که رفتیم خیابان فخر (فخری خیابانی) بود، جایی که مفاخر ادبی، هنری و سیاسی آذربایجان در اونجا آرام گرفته بودند، اما ازهمه جالب­تر برای من مقبره رشیدبهبودف (رشید مجید اوغلو بهبودف) بود، خواننده­ای که صدای جادویی و با احساسی داشت و خیلی وقت­ها توی ماشین آهنگ­هاش رو گوش می­کردم، بعد هم مقبره حیدر علی­اف اولین رییس جمهور بعد از فروپاشی شوروی در آذربایجان و یکی دوتا هم انقلابیون آذری ایرانی بازدید از خیابان فخری رو به انتها رسوند

 

20 ژانویه 1990 میلادی روزی بود که از یاد مردم آذربایجان و بخصوص مردم باکو نخواهد رفت، روزی که تعداد زیادی از شهروندان بی­گناه در خیابان توسط سربازان گورباچوف روس قتل عام شدند تا شاید شوروی بتونه چندروزی بیشتر دوام بیاره، مقبره بسیاری از شهدای اون روز در خیابان شهدا (شهیدلر خیابانی) قرار داره. این کشتار وحشیانه چندروز ادامه داشت و تعداد زیادی از مردم بی­دفاع و بیگناه از لب تیغ گذشتند، اما بین همشون 2 قبر بیشتر از بقیه توی چشم بود، دقیقا 2 مزار اول متعلق به زن و شوهری جوان بود؛ روز 23 ژانویه وقتی شوهر جوان برای اینکه نگاهی به خیابان بندازه و ببینه سر و صداها از کجاست، یکباره مورد اصابت 1 گلوله قرار می­گیره و دردم کشته میشه، همسر باردارش هم بعد از دیدن این صحنه که تاب دوری همسرش رو نداشته،

با وجود اینکه باردار بوده، جام زهر رو مینوشه و کشته میشه و از آن به بعد این روز در آذربایجان روز عشاق نام می­گیره که سمبل ملی هست، وقتی شاهده خانم داشت این وقایع رو تعریف می­کرد، به راحتی می­شد قطرات اشکی که گوشه چشمش رو خیس کرده دید چراکه خودش هم در آن زمان اونجا بوده و به قول خودش خیلی شانس آورده که زنده مونده، البته دورغ چرا خوم هم یه کم منقلب شدم؛ انتهای خیابان شهدا یک بنای یادبود بزرگ بود و زیرش یک شکل ستاره فلزی مشتعل با گاز وجود داشت و دائم درحال سوختن بود.

بعد از این داستان­ها کمی پیاده­ روی و رسیدن به بلوار پارک، حال و هوا رو عوض کرد، بلوار پارک نزدیک ساحل بود و حقیقتا تمیز و مرتب، با اینکه بخش شمالی دریای خزر محسوب میشه ولی همیشه ساحلی که از خزر در ایران تصور می­کنیم یک ساحل کثیف و پر از زباله هست، به­خاطر همین هم یه کم باور اینکه اینجا هم بخشی از سواحل خزر هست سخت بود. اینجا همون جایی هست که معمولا تلویزیون آذربایجان نشون میده و تجمعات و جشن­هاشون رو برگزرا می­کنند، جشن سال نو میلادی هم همینجا برگزار شد.

 

 دیگه وقت اون بود که برگردیم سمت خونه و نهار بخوریم؛ برای رفتن به سمت خونه از اتوبوس و مترو استفاده کردیم، یکی از رفتارهای بسیار پسندیده که قدیم قدیما تو خود ایران هم بود، این بود که وقتی توی اتوبوس یک خانم یا یک شخص مسن وارد میشد، اولین کسی که روی صندلی بود بدون اینکه فکر کنه یا منتظر نفر بعدی باشه، بلافاصله و بدون هیچ چشم داشتی یا حتی یک تشکر خشک و خالی جای خودش رو به اون شخص می­داد و این قانون نانوشته بسیار سفت و سخت و کاملا خودجوش اجرا می­شد؛ متروی باکو، متروی قدیمی و کمی هم خرابه که اصلا قابل مقایسه با متروی تهران نیست، قطارها هم وضعیت خوبی ندارن و خیلی هم سر و صدای گوش­خراشی دارند به همه اینها شلوغی رو هم اضافه کنید ولی با تمام این تفاسیر بازهم قانون “من باید جام رو بدم به دیگری” وجود داشت.

جو مترو یک جو عجیب بود، مثل فیلم­هایی که کشورهای کومونیستی رو نشون میده بود، وقتی که کمی خلوت­تر شد و فرصتی برای نشستن پیدا کردم یک دختری تقریبا روبروم بود که چهره­ای کاملا شبیه چهره مردم زیر بار کومونیست رو داشت، چکمه بلند، پالتویی که کمی بالاتر از چکمه شروع میشد و بنظر پشمی بود و کیف و یک کلاه شبیه کلاه نقاش­های هنرمند ولی از نوع بافتنی و چهره­ای سفید و رنگ­پریده؛ طوری نشسته بود که ناخودآگاه داستانی رو توی ذهن من تصویر کرد، انگار در 20 ژانویه 1990 هستیم و خبر داره که توی خیابون­ها چی داره می­گذره، از وضعیت خانواده خبری نداره و چهره نگرانی داره، خودم هم احساس می­کنم سربازهای گورباچوف انتهای خط با کلاشنیکف منتظر قطار ایستادن و به محض بازشدن درب قطار میان تو و همه رو به رگبار می­بندند و من تو فکر اینم که چطور میشه پیش­دستی کرد و سربازها رو ناکام گذاشت؛ بالاخره بعضی وقت­ها جو موجود تصاویری رو به ذهن آدم میاره…

بالاخره رسیدیم به ایستگاه متروی “آزادلیق” و باید پیاده می­شدیم، بعد از اون راهمون رو با اتوبوس ادامه دادیم و رسیدیم خونه، بازهم مهمان­نوازی و محبت و ناهار خوشمزه، بعد از کمی استراحت و یک نیم چرت نیمروزی، سرحال بیدار شدیم و منتظر مهمون­هایی که قرار بود بیان، و بالاخره مهمان­ها هم رسیدند؛ شهلا خاله یکی از مهمون­ها بود که خیلی هم خوش­صحبت و با محبت بود، بعد از صرف شام و رفتن مهمون­ها دیگه داشتیم به لحظات آخر سال 2013 و شروع سال 2014 می­رسیدیم، در همین اثنا درب شیشه شامپاین بدون الکل هم بازیش گرفته بود و نمی­خواست باز بشه ولی مقاومتش بی­فایده بود و بالاخره قبل از ساعت 12 و درسال 2013 باز شد و اینگونه بود که وارد سال 2014 شدیم.

صبح فردا کمی خسته از روز قبل بودیم و ناخواسته دیر بیدار شدیم یعنی صبحانه رو تقریبا ساعت 10:45 خوردیم و بعد بدون میزبان به سمت شهر راه افتادیم، البته میزبان مهربان اندکی هم نگران بود که مبادا گم بشیم اما روز قبل تقریبا تمام مسیر رو توی حافظه تصویریم نگه داشته بودم؛ تازه سوار اتوبوس شده بودیم که تلفنم زنگ خورد، الهام بود و گفت که بین ساعت 4 تا 5 خونه باشیم چون تولد زن­دایی شاهده خانم بود و ما رو هم قاسم دایی دعوت کرده، به­خاطر همین هم خیلی سریع سوغاتی­ها رو خریدیم و برگشتیم، بعد از نهار خیلی زود آماده شدیم و رفتیم به سمت خونه قاسم دایی؛ وقتی رسیدیم چند تا از مهمون­ها قبل از ما رسیده بودند، بعد از سلام و احوال­پرسی و شادباش سال نو از اینکه ایرانی هستیم ولی زبان آذری رو بلدیم خیلی خوشحال شدن، قاسم دایی تقریبا از همان زمانی که مرزها دوباره باز شد به دفعات به ایران اومده بود و کلی دوست و آشنای ایرانی داشت و کاملا معلوم بود که از حضور ما در خونه خودش خوشحاله و باز هم باید بگم که قاسم دایی و خانوادشون خیلی مهربان، خون­گرم و با محبت بودند.

نمی­دونم چرا، ولی احساس می­کردم توی مهمونی­های خانوادگی خودمون هستم، انگار که رفتم خونه بابابزرگ و مامان­بزگ خودم، همه­چی شبیه اونجا بود، شاید به­خاطر اینکه به­نوعی قوم و خویش بودیم، بالاخره هممون آذری بودیم و جو خانواده­های آذری تقریبا شبیه هم هست، صد البته نباید از برخورد عالی و روی باز میزبان هم چشم­پوشی کرد.

در بدو ورود متوجه شدیم که دختر قاسم دایی در کشور آلمان زندگی می­کنه و درهمون موقع هم با استفاده از اسکایپ در حال صحبت با خانواده بود و داشتند باهم شوخی می­کردند؛ در این بین یکی از دیالوگ­هاشون خیلی برام جالب بو؛ وقتی دختر دایی داشت برای خودش می­برید و می­دوخت، ناگهان داماد خانواده به­شوخی گفت: “تو هم که مثل ولادیمیر پوتین نشستی اون بالا و داری آذربایجان رو کنترل می­کنی”؛ به هرحال این جملات برام جالب و البته کمی هم دردناک بود.

با هدایت میزبانان به سمت میز شام حرکت کردیم، میزی عریض، طویل و پر از سالادهای رنگارنگ و هیجان­انگیز، با اشاره قاسم دایی شروع به تناول شام کردیم، بنا بر خیال خام خودم همه آنچه برای شام تدارک دیده شده همینه بعلاوه نوشیدنی­های رنگارنگ غیرالکلی؛ بعداز اینکه سالاد و نوشیدنی به وفور خوردیم تازه بشقاب­های پراز مرغ کباب شده روی میز ظاهر شد که بلافاصله بعد از باقیماندن 3 یا 4 تکه، بشقاب مذکور به سرعت با یک بشقاب پر دیگه تعویض می­شد و بشقاب جدید مثل یک یار تازه نفس روی میز جا خوش می­کرد و بدون وقفه صدای “بخور بخور یالا بخور، اگه نخوری زشته و ناراحت می­شیم” البته به زبان آذری در گوشمان طنین­انداز میشد؛ با هر زحمتی که بود توانستیم حفظ آبرو کنیم و 2 تکه از مرغ را بخوریم با این امید که این دیگه آخریشه، ولی خیال باطل بود و در دور بعدی بشقاب­هایی پر از جگر پخته و انصافا خوشمزه نمایان شد و باز هم داستان قبلی و حفظ آبرو باعث شد یک تکه از جگر را هم راهی معده کنم؛ بعد با دیدن اینکه بعضی از ظروف از روی میز درحال جمع­ آوری می­باشد بنا بر ادب سعی در کمک­رسانی داشتم و خواستم که بشقاب­ها را جمع کنم ولی قاسم دایی گفت که فقط همون بشقاب رویی­ها رو بده و از بشقاب­های زیری و قاشق چنگال صرفنظر کن و بزار بمونه و درآن هنگام شصتم خبردار شد که هنوز داستان تمام نشده؛ بله حدسم درست بود و به ناگه صفی از برنج و مرغ آب­پز رو جلوی خودم دیدم؛ خوب بازهم چاره­ای نبود و به اجبار به اندازه 2 قاشق برنج و یک تکه مرغ را با ضرب و زور به حلقم فرو کردم و فقط با کمی نوشیدنی به انتهای شکمم راهیش کردم.

خدا رو صدهزار مرتبه شکر که این­بار دیگه شام تمام شد و نوبت به بخش موردعلاقه من یعنی چای رسید، اینجا هم لو رفتم و متوجه شدند که من بسیار چای­خور هستم و لیوان پشت لیوان برایم چای آوردند و من هم سرخوش، یکی پس از دیگری سرمی­کشیدم. یکی از مهمان­ها که خانم مسنی هم بود به من گفت که یک خانم خواننده در ایران میشناسه و من سریع متوجه شدم که منظورش گوگوش هست، اسمش رو از من پرسید و من هم گفتم گوگوش، اما میدونست که این اسم هنریشه و از من اسم واقعیش رو سوال کرد و من هم جواب دادم فائقه آتشی؛ بلافاصله اسمش رو تایید کرد و با حالتی ناراحت و برافروخته گفت: “اون رفته تو ارمنستان کنسرت برگزار کرده”، منم با چهره بهت­زده و پریشان گفتم که بخدا تقصیر من نبوده؛ خوب واقعا هم من مسئول رفتار گوگوش نیستم بخدا…

همچنان در احوال خوشی بودیم که تعدادی فشفشه به مجلس اضافه شد و تا اومدم به خودم بیام دیدم یکیشون روشنه و توی دست من داره می­چرخه، بله دیگه وقت تولدت مبارک خواندن برای زندایی بود و البته یک کیک بسیار بزرگ، ولی اینبار با یک مانور خیلی حرفه­ای از خوردن کیک فرار کردم و الآن دارم به خاطر این حرکت حرفه­ای به خودم می­بالم که چطور تونستم در برم. بعد از اینهمه آبروداری و مانور آخر، یواش یواش وقت برگشت به منزل شاهده خانم بود و اینبار برادر شاهده خانم یعنی شاهین ما رو با ماشین خودش برگردوند به منزل، البته درست درلحظه­ای که داشتیم برمی­گشتیم نم­نم بارون هم شروع شده بود ولی خیلی زود هم قطع شد.

روز بعد آخرین روز حضور در باکو بود و باید بعد از ظهر به سمت ایران و تهران حرکت می­کردیم، درنتیجه صبح کمی زودتر بیدار شدیم و بعد از صبحانه با الهام به مرکز خرید شهر رفتیم تا چند تکه سوغاتی باقیمانده رو بخریم، البته با این پیش­فرض که برای ناهار باید به منزل شاهین می­رفتیم؛ به مرکز خرید رفتیم و با یک حرکت ایرانی بدون اینکه الهام متوجه بشه برای خودش و شاهده خانم با سلیقه خودش کادویی خریدیم که موقع خداحافظی بهشون بدیم. بعد از خرید و کمی پیاده­روی سوار اتوبوس شدیم و اومدیم “آزادلیق” که منزل شاهین هم همون نزدیکی­ها بود. توی راه از یک فروشگاه یک بسته بیسکوئیت مجلسی برای منزل شاهین گرفتیم و الهام هم برای خودش یک جفت چکمه خرید.

بالاخره رسیدیم ولی شاهده خانم هنوز نرسیده بود، ناهار رو شروع کردیم و بازهم همون داستان غذای خوشمزه و مهمان­نوازی و …؛ شاهده خانم هم رسید و بعد از ما ناهار خورد و بعد از یکی 2 لیوان چای به سمت منزل شاهده خانم رفتیم تا وسایلمون رو که از قبل آماده کرده بودیم رو برداریم و بریم به سمت فرودگاه، وقتی رسیدیم با کادوهایی که خریده بودیم الهام و شاهده خانم رو غافلگیر کردیم و دقایقی بعد توی تاکسی بودیم و به سمت فرودگاه حرکت می­کردیم.

 

بعد از تشریفات اولیه و ضرب مهر خروج از آذربایجان به سالن ترنزیت رفتیم و کمی در فری­شاپ قدم زدیم ولی برعکس تمام فری­شاپ­هایی که دیده بودم قیمت­ها بجای اینکه پایین­تر باشه خیلی گران­تر از شهر بود و در نهایت فقط با خرید 2 تا آیس­تی خودمون را راضی نگه داشتیم و خرید دیگه­ای نکردیم، خلاصه اینکه هواپیما تقریبا 5 دقیقه هم زودتر از زمان اعلام شده پرواز کرد و اومدیم تا به تهران رسیدیم؛ هوای تهران یه­کم سرد بود ولی کاملا قابل تحمل بود، مهر ورود به کشور هم در گذرنامه ثبت شد و چمدان­ها رو تحویل گرفتیم و بدون کوچکترین تشریفات گمرکی از محدوده مسافری خارج شدیم. با اتوبوس به پارکینگ شماره 3، جایی که ماشین رو پارک کرده بودم رسیدیم، هنگام خروج هم تقریبا 20000 تومان برای پارکینگ پرداخت کردیم؛ حدود 30 تا 40 دقیقه بعد هم رسیدیم خونه.

و این بود شرح سفری که از 9 دیماه 1392 شروع شد و 12 دیماه 1392 به پایان رسید…

نویسنده : سعید خلیلی

نظرات

  • با ارسال نظر،‌در بهبود کیفیت محتوای بلاگ سلام پرواز سهیم باشید.
  • نظرات شامل الفاظ رکیک، توهین، و محتوای تبلیغاتی تایید نخواهند شد.
  • نظر شما پس از تایید توسط تیم سلام پرواز، در وبسایت نمایش داده خواهد شد و در صورت ارسال پاسخ به صورت پیامک به شما اطلاع رسانی می‌شود.
مشاوره و خرید تور