وین موزهای بزرگ با عطر قهوه و جنگل
3 مرداد 1401
19 دقیقه زمان مطالعه
بدون دیدگاه
دبیرستانی بودم که رویای سفر به اتریش به سرم افتاد. دوست صمیمیام با خانوادهاش در تابستان به اتریش سفر کرده و مهمان اقوامشان شده بود، و من تا مدتها آلبومش و فیلمهای ویدیویی سفرش را گرفته بودم و نگاه میکردم و خودم را در آن مسیرها و شهرها تصور میکردم. و چندین سال بعد، وقتی قرار شد که به اولین سفر خارجی ام بروم، اتریش کشوری بود که همه شرایطش به راحتی مهیا شد تا قدم به رویای نوجوانیام بگذارم. رویایی که برای رسیدن به آن، فهمیده بودم که باید خودم دست به کار شوم. معلم پاره وقت زبان بودم، و طبیعتاً درآمد متوسطی داشتم، بنابراین از خیلی خرج های اضافی ام زدم، پس انداز درست و حسابی ای کردم، کمی آلمانی یاد گرفتم و چمدان را بستم.
وین؛ موزهای بزرگ با عطر قهوه و جنگل
دبیرستانی بودم که رویای سفر به اتریش به سرم افتاد. دوست صمیمی ام با خانوادهاش در تابستان به اتریش سفر کرده و مهمان اقوامشان شده بود، و من تا مدتها آلبومش و فیلمهای ویدیویی سفرش را گرفته بودم و نگاه میکردم و خودم را در آن مسیرها و شهرها تصور میکردم. و چندین سال بعد، وقتی قرار شد که به اولین سفر خارجی ام بروم، اتریش کشوری بود که همه شرایطش به راحتی مهیا شد تا قدم به رویای نوجوانی ام بگذارم. رویایی که برای رسیدن به آن، فهمیده بودم که باید خودم دست به کار شوم. معلم پاره وقت زبان بودم، و طبیعتاً درآمد متوسطی داشتم، بنابراین از خیلی خرجهای اضافی ام زدم، پسانداز درست و حسابی ای کردم، کمی آلمانی یاد گرفتم و چمدان را بستم.
مناظری که موقع ورود به وین میشود از هواپیما دید؛ مزرعه های سبز و خانه های رنگی
ماه نوامبر بود. یک ماه مانده به آغاز کریسمس. و چه چیز بهتر از تجربه حال و هوای سال نویی که همیشه در فیلمها دیده بودم. تعدادی دوست و آشنای قدیمی در وین داشتم، بنابراین باید برایشان سوغات میبردم. حتی نان سنگک هم مشتری خودش را بین دوستانم داشت! خریدم و جمع و جور کردم و هزینه ها را پرداختم و یک روز زیبای پاییزی، که شنبه بود و روز ثابت پروازهای ایران ایر به مقصد اتریش، بعد از چهار ساعت، پا در خاک سرسبز و هوای مرطوب و معطر وین گذاشتم. اولین منظرهای که از پنجره هواپیما دیدم، مزارع و دشتهای اطراف فرودگاه وین بود که در پاییز هم سبز بودند و خانه هایی رنگی با سقف شیروانی در میان آنها.
مزرعه های سبز باران خورده اطراف وین
چند شبی در خانه ی دوستی در خیابان بِلوِدِرِه (Belvedere) مستقر شدم. خیابان و محله قدیمی و زیبایی با یک کلیسای قدیمی کوچک و نقاشی های دیواری (گرافیتی) بسیار که انتهای آن به قصر بی نظیری به همین نام میرسید. خانه ی دوست، سوییت تر و تمیز کوچکی بود زیرشیروانی، در یک آپارتمان قدیمی، با دو تا تخت و یک میز کوچک و دو پنجره رو به شهر برای شاعر شدن و رصد باران پاییزی روی شیروانی ساختمانهای نزدیک. روزهای اول که از خواب بیدار میشدم، چون عادت نداشتم که دیوار کنار تختم شیبدار باشد، موقع بلند شدن سرم کوبیده میشد به دیوار… میخندید؟! بخندید. خودم هم میخندیدم ولی با درد سر.
شبها نور را کم و گاهی شمعی روشن میکردیم (البته نه اینکه عادت همه زندگیهای دانشجویی همین باشد). هزینه های انرژی خیلی بیشتر از عادت ما در ایران است. بخصوص برای یک زندگی دانشجویی. آنتن شبکه های تلویزیونی پولی است، اصلاً تلویزیون داشتن پولی است. آب سرد و گرم هم. و آبخوری هم در پارک و خیابان وجود ندارد. و آن موقع میفهمی که چرا ما در کشورمان این همه اتلاف انرژی داریم. بگذریم… شب اولی که رسیدم، تا نیمه شب در پارکی نزدیک خانه قدم میزدیم و بی ترس و واهمهای، به صدای خشخش آن همه برگ زیر پایمان گوش میکردیم و برگ بر سر و رویمان میریختیم. برای ما ساکنین ایران زمین، قابل باور نیست در پارک یا جنگلی در شهر، در هر موقع شبانه روز قدم بزنی و بگردی، و ترس از تعرض غریبهای نداشته باشی، یا اینکه پنجره خانهای را با پرده توری ببینی، که اگر اراده کنی میتوانی از خیابان بر لبه ی آن بنشینی، ولی صاحب خانه ترسی از چیزهایی که ما در ذهنمان خلق کردهایم، نداشته باشد… روزی که با یکی از دوستانم در جنگل لاینتزرتیرگارتن (میدونم خیلی اسمش سخته! Leintzertiergarten) قدم زدیم، واقعا باورم شد.
اتاق زیرشیروانی و یک میز کنار پنجره برای شاعر شدن…
راستی، بگویم که در وین اسکوتر سواری با اغراق یک نوع حمل و نقل عمومی به حساب میآید. نمیدانم چطور است که اینهمه طرفدار دارد. همین دوستم که در خانه اش بودم و پزشک بود، میگفت گاهی پزشکها توی بیمارستان هم در راهروها اسکوتر سوار میشوند!
اسکوترهای پارک شده در یک پارک کوچک در کنار دیوار یک مدرسه
گرافیتیهای اطراف خیابان بلودره که همه بر روی یک دیوار بلند کشیده شده بودند
قصر-موزه ی انتهای خیابان، قصری بود به سبک معماری باروک، که حالا محل نگهداری و نمایش تابلوهای گوستاو کلیمت نقاش اتریشی، خالق تابلوی رویایی «بوسه» و شاگرد او اِگون شیله است. آن موقع برای کنکور ارشد هنر درس میخواندم. اطلاعات تاریخ هنریام تازهی تازه بود و وین این موزهی بزرگ قدیمی، بیش از تصورم من را مجذوب زیبایی و قدمت خودش کرده بود. معماریها را میشناختم. تابلوهای نقاشی را میفهمیدم. نام هنرمندان را در کتابها خوانده بودم و حالا در این موزه، خودم را در مقابل تابلوی بزرگ بوسه، غرق در عشق و حیرت از این همه زیبایی یافته بودم. تابلویی که با تصور احساسی که در آن موج میزد، و گلهایی که از رنگ و طلا در زیر پای زن معشوقه نقش بسته بود، اشک به چشمانم آورده بود…
محوطه ی کاخ زیبای Belvedere
چند شب هم در خیابان ماریاهیلفر (Mariahilfer Strasse) مستقر بودم. خیابانی بلند و زیبا و پر از کافه و رستوران و هاستل و فروشگاههای کتاب و لباس و برندهای مختلف و سوپرمارکتها و یک کلیسا و یک آکواریوم و چندین ایستگاه مترو که همگی به جز پله، مجهز به پله برقی و آسانسور هم بودند و میدیدم که معلولین روی ویلچر هم به راحتی از مترو و حتی اتوبوسها استفاده میکنند. (تمام پیاده روهای شهر در یک سطح استاندارد ساخته شدهاند که هنگام توقف اتوبوس در ایستگاه، اتوبوس کمی به سمت لبه ایستگاه پایین آمده و به راحتی میشود با ویلچر روی آن رفت. در همه ی فروشگاههای دو طبقه هم پله برقی وجود داشت). از همه جای این خیابان بوی قهوه و نان و گوشت کباب شده بلند میشد…
مناره کلیسای ماریا هیلف در آسمان زیبای وین
در خیابان ماریا هیلفر چند لذت شخصی برایم وجود داشت. در محل اقامتم، صبحها وقت نماز صبح، آسمان آنقدر باشکوه بود و آنقدر از آن دریچه ی کوچک پنجره عکاسی میکردم که خورشید طلوع میکرد!
هر روز در زمانهای مشخصی، مثل وقتهای اذان خودمان، به صدای ناقوس کلیسای ماریا هیلف گوش میدادم و از پنجرهی کوچک کنار تختخوابم به مجسمهی مسیحِ بالای یکی از منارههایش نگاه میکردم و یادم میآمد که خدا همه جا هست و خدای عیسی همان خدای محمد بوده و اگر مسجدی نیست، با مسیح هم میشود گرم گرفت و عرض حاجت کرد… اولین بار بود که با مسیح حرف میزدم!
مناره کلیسای ماریا هیلف در آسمانی که هر روز وقت طلوع و غروب به همین زیبایی دل میبرد
در میدانگاه کلیسا که چسبیده بود به محل اقامتم، به مناسبت کریسمس دکههای شهرداری ردیف شده بودند. دکههایی با خوراکیها و بوهای مختلف، و… بله! یکی از آرزوهای کودکیام را پیدا کردم؛ گوی برفی! باشکوهترین گویهای برفی شیشهای را بعد از بیست سال توی وین پیدا کردم. بلافاصله دو تا از آنها را خریدم. عین بچگیهایم با ذوق جلوی چشمانم تکانشان میدادم. انگار همه ی خوشی عالم جمع شده بود توی نگاه کردن به بارش کوچک برفهای توی گوی!
گویهای برفی و مجسمههایی که شاید رویای کودکی همه ی ما باشند… پیش به سوی کریسمس!
در خیابان ماریا هیلفر یاد گرفتم چطور تنهایی قدم بزنم و نگاه کنم به دور و برم. به فروشگاه بزرگ تالیا رفتم و یک کتاب کوچک پیدا کردم که از بچگی عاشق سریالش شده بودم؛ هایدی! آن را هم خریدم و با خودم به ایران آوردم.
چقدر خوب بود. حتی مغازههایی پیدا کردم که عروسکها و محصولات «باربا پاپا» میفروختند. بارباپاپا هنوز در آنجا زنده بود!
برجی که در زمان هیتلر برای بمباران شهر وین از ارتفاع ساخته شده بود و حالا آکواریوم بود
یک روز هم بلیت خریدم و رفتم به آکواریوم Haus des Meeres . برجی که در طبقات مختلفش آبزیان و پرنده ها و حیوانات کوچک زندگی میکردند و زمانی، بر روی پشت بامش، از چهار طرف، به دستور هیتلر، وین و مردمش بمباران میکردند و جان آدمها را میگرفتند. برجی که حالا مورچههای توی نرده های شیشهایاش در نهایت لطافت با آرامش در برج حرکت میکردند و پرندگان رنگینش، در چشم بازدید کننده ها خودنمایی و تنها موجودات خطرناکش کوسه و کروکودیل بودند…
حیوانات زیبای آکواریوم Haus des Meeres
در همین خیابان بود که موقع خرید از فروشگاهها خودم را میدیدم که برای اولین بار دارم از انگلیسیام استفاده میکنم و با دختران فروشنده هم سن و سال خودم گپ میزنم و میخندیم. و توی سوپرمارکتها چیزهایی که لازم دارم را پیدا میکنم و آدرس ها را از مردم میپرسم. در روز اول هم بلیت متروی یک هفتهای خریده بودم و بعضی مسیرها را خودم با نقشه میرفتم و میرسیدم و اینطوری بود که زندگی وینی را تجربه میکردم. ایدهای که اگر در سفرهایم عملی نشود، یعنی «زندگی کردن ولو یک روز، به سبکی که مردمان آن شهر یا روستا زندگی میکنند»، آن سفر، برایم ابتر میمانَد…
منظره زیبای شهر و پارکی که محل مخصوص و محصور برای سگها داشت از پشت بام برج آکواریوم
سگها هم میتوانند مترو سوار شوند!
یک روزی از همین خیابان راه افتادم و رفتم به موزهی قدیمی و بزرگ تاریخ طبیعی وین. یادم نیست چند ساعت طول کشید، ولی سرگیجه گرفته بودم از رویارویی با آن همه اطلاعات و زیبایی نحوه ی ارائه شان در آن بنای قدیمی عظیم. موزهای که مجسمه ی سی هزارساله «ونوس ویلندورف» و استخوانهای دایناسورهای غولپیکر و سنگهای شهابی را در خودش نگهداری میکند. ونوس را میشِناسید؟
محوطه ی زیبای موزه قرن نوزدهمی تاریخ طبیعی وین
پای پیاده اگر وین را قدم بزنی، چند چیز توجهت را با ظرافت به خودش جلب میکند؛
توی کوچه پسکوچه ها، پنجره های خانه ها را میبینی که اصرار دارند قشنگ و دلربا باشند؛ یا با پرده های تور و گیپور، یا با گلدانهایی که از لبه شان آویزان است.
و در خیابانهای اصلی اگر باشی، تعدد مجسمه های خوشتراش بر سر بناهای قدیمی، کلیساها یا میدانگاهها. یک جوری ایستادهاند که دوست داری پای سخن همه شان بنشینی و گوش به داستانهای تاریخیشان بسپری…
وین را بیا با هم قدم بزنیم…
گلهای پاییزی را بو کنیم…
مجسمه های وین، سالهاست همینطور ایستادهاند و زندگی آدمها را در گذر زمان نظاره میکنند
چند شبی را هم در منزل دوست دیگری سپری کردم. خانهای نزدیک جنگل لاینتزرتیر یا به قول خودشان Leinzertiergarten . مجتمع مسکونی زیبایی که درختان کاج حیاطش شبها از باران خیس میشد و صبحها روی همانها بیرون پنجره اتاقم سنجاب میدوید. همین کافی بود تا هشیاری بعد از خواب را سریع بدست بیاورم!
در میان هال خانه، اجاقی قدیمی بود به همان سبک اروپایی. یک چیزی شبیه اتاقکی کوچک در وسط سالن، که دری کوچک داشت که تویش هیزم میگذاشتند و گرمش میکردند.
صبح باصفایی در منزل دوستی در نزدیکیهای جنگل که سنجاب روی شاخه درختهایش میدوید
همان شب اهالی خانه، من را به نفس کشیدن عطر جنگل و قدم زدن زیر باران ریز آرام، در منطقهی مرتفع کالنبرگ (Kahlenberg) مهمان کردند… آنقدر توی تاریکی راه رفتیم تا رسیدیم به دیواره های بلند و سنگی یک کلیسای قدیمی. برایتان اینطور بگویم که وین، در مدرنترین حالت خودش هم نمیگذارد که از تاریخ و کتابهای قدیمی بیرون بیایید! همواره دریچه ی تونل زمان برای قدم زدن در تاریخ روبروی شما باز است. فکرش را بکن… تاریکی شب، باران، جنگل، مسیرهای ناشناخته و باریک پوشیده از گیاه، دیوارهای سنگی دِیری قدیمی و روزنه های کوچک پنجره مانند روی آن. بی شک هر کس کتاب «نام گل سرخ» اثر اومبرتو اکو را خوانده باشد، حال من را خوب درک میکند… کجای زمان بودم؟ نمیدانم!
کلیسایی در ورودی کالنبرگ و پیاده روی شبانه در تاریکی مسیرهای جنگلی
از آن بالا، دانوب که در وین به آن دونا (Donau) میگویند، همراه با چراغهای رنگین همه ی شهر میدرخشید. بینهایت شاد بودم من…
جذابیت آن منظره ها، باعث شد که بار بعدی، باز با دوستان دیگرم اتوبوس سوار شویم و خودمان را در روزِ کالنبرگ به آنجا برسانیم. و همچنان جذاب بود. «هور» پرندهی اصفهانی ام را هم با خودم به هر سفری میبردم که جهاندیده شود و نصف دیگر جهان را هم ببیند!
جنگل زیبای پاییزی کالنبرگ – عطر جنگل و برگهای پا خورده را هم به آن اضافه کنید
«هور» پرندهی دنیا دیده ی اصفهانی ام در کالنبرگ، وین – درختان این جنگل با رنگهای پرچم اتریش علامتگذاری شده بودند
شهرداری وین (Rathaus رات هاوز)، در آن ایام مبارک یک ماهه تا کریسمس، در شب، بیشتر از همهی شهر میدرخشید. شده بود شبیه قصرهای فیلم و کارتونهای بچگیمان، مثلاً سیندرلا! اطرافش پر از نور و موسیقی بود و دکه های سبز رنگ چوبی که هر کس صنایع دستی خودش را میفروخت، از مجسمه های چوبی گرفته تا صابون های معطر و گوی های برفی و تابلوهای نقاشی، تا قهوه و نان و سوسیس و خوراکی های متنوع و شراب. شب های سرد وین، خوراکی های خیابانی خودش را هم دارد؛ مارونی (Maronie) و کارتوفل پوفر (Kartoffelpuffer). روی سینی های داغ، شاه بلوط ها را بو میدادند و ترد و شیرین، توی قیف های کاغذی میپیچیدند و میدادند دستت. بلوط را هم که میخوردی، فرهنگ خیابانیاش اینجوری بود که راه بروی و پوستش را در پیاده رو بریزی! خنده دار است. هم از این همه رهایی کِیفی میکنی، هم یک دیدگاه و فرهنگ سادهی محیط زیستی را رعایت کردهای؛ پوستش زیر پای رهگذران خرد و ریز میشد و فردا رفتگر همه را جارو میکرد و میریخت پای درختان توی پیادهرو. که برای خاک خوب بود. به همین سادگی!
کارتوفلپوفر هم عین اسمش بانمک و خوردنی بود. درواقع پنکیک سیب زمینی به شیوه ی آلمانی است، که روی همان سینی ها پخته میشد و یک عالم نمک رویش میپاشیدند و دورش کاغذ میپیچیدند و بعدش باید یک عالم آب میخوردی تا شوریاش را بشورد و ببرد…
شهرداری وین آماده برای کریسمس
دکه های شهرداری وین آماده برای کریسمس، پر از نور و طعم و موسیقی و هنر
یک روز یکشنبه که برای دیدن کلیسای جامع سنت اشتپان یا همان کلیسای سوخته رفته بودیم (کلیسایی به سبک رومانِسک و منارههای گوتیک)، و آنقدر سرد و مهاندود بود که مناره های کلیسا دیده نمیشدند، در میدانگاه کلیسا (Karlsplatz) ماموران شنل قرمز شهرداری، متقاعدم کردند که بلیت اپرای باله را ازشان بخرم و همان شب خیابانهای خالی و خلوت و ساکت یکشنبه شب را تنهایی گز کنم تا برسم به سالن مجلل تئاتر و تنهایی یک عالم از آن اپرای قدیمی که با رقصندگان باله با لباسهای قدیمی همراه بود، لذت ببرم. میارزید!
حالا دیگر فهمیده بودم قدم زدن تنهایی در نیمه شب وین ترسی ندارد!
برج مه گرفته کلیسای سنت اشتپان (Saint Stephan)
ماموران شنل قرمزی شهرداری وین که راضی ات میکردند تا بلیت اپرا بخری!
هنرمندان اپرای باله Palais Auersperg در انتهای برنامه – در طول برنامه اجازه عکاسی نمیدادند
یکی از دوستان دانشجو، یک روز چهره ی دیگری از شهر را نشانم داد؛ دانشکده کشاورزی، پارک شهر، تورکنشانتزپارک، محله های اعیان نشین، و نهایتاً قبرستان وین!
دانشکده کشاورزی، مثل خیلی از بناهای دیگر وین که تعریفش را کردم، قدیمی و تاریخی بود. توی باغش از ازگیل های شیرین و رسیده هم چشیدیم. دوستم میگفت حلالت. اینجا کسی نگران ازگیل ها نیست. خورده نشود، میماند روی درختها و حیف میشود. راست میگفت، در آن باغ همه چیز بوی سخاوت طبیعت را داشت.
مثل مزرعه هایی که یک روز در مسیری بیرون شهر وین در جاده دیدم. راننده میگفت صاحبان بعضی مزرعه ها، از گل گرفته تا صیفیجات، درِ مزرعه را باز میگذارند و قیمت محصولاتشان را هم مینویسند. هر کس بخواهد میآید، میچیند، وزن میکند، پولش را در صندوق میگذارد و میرود!
داخل ساختمان قدیمی دانشکده کشاورزی وین
Türkenschanzpark نزدیک دانشگاه بود. پارکی با مساحت صد و پنجاه هزار متر مربع، با برکههای زیبا، پرنده ها، فواره ها، نیمکت های چوبی، از زمانی حدود دویست سال پیش، و یک سقاخانه مرمری به سبک ترکی، در یک گوشهاش، که آیاتی از قرآن درباره آب هم رویش به رنگ طلایی حک شده بود. قدیمی بود و از آن هم نمیشد آبی خورد. حتماً باید میرفتی و از فروشگاهی، به قیمت یک یورو و هشتاد سنت، نیم لیتر آب میخریدی یا اینکه از خانه برمیداشتی… اصلاً قابل مقایسه با ایران نبود!
پاییز در Türkenschanzpark وین
به هر حال، در آفتاب ظهر پاییز، در میان انبوه و تنوع آن همه درخت و گیاه که دوست مازندرانی گیاه شناسم اسم همه را میدانست و یادم میداد، کنار سرخدارها، فندق ها، بارانک ها، جینگکوها که قدیمیترین گونه ی درخت های زمینند (که خاطره دایناسورها را در ژنهایشان ثبت کرده اند)، کنار آن برکه های آرام که برگ های رنگین پاییزی رویشان غوطه ور بودند، یا در محوطه کافه وسط پارک که آفتاب خنکی افتاده بود روی میز صندلی های پارکی ظریفش با آن رومیزیهای سبز روشن، یا زیر آن درخت های تنومند قدیمی با برگهای سرخ و زرد که ریشه هایشان از زمین بیرون زده بود، نمیشد عاشق نبود، یا با خیال عاشقانه ای قدم نزد، یا شاعر نشد، یا لااقل چیزی ننوشت… نشستیم، نوشتیم و قهوهای خوردیم و راه افتادیم سمت یکی از قبرستان های وین…
حس و حال آفتابی خنک پاییزی شاعرانهی Türkenschanzpark
برکه های برگ پوش در Türkenschanzpark
نمای خانه های زیبای ویلایی در اطراف Türkenschanzpark
یک قبرستان وسط شهر. پر از درخت های بلوط و علف و گلهای رنگین. با سنگ قبرهایی قدیمی، مدرن یا دیواری، که بر سر بعضی هاشان مجسمه ای بود، یا سبدهای گل تازه که در سردر قبرستان میفروختند. این طور شد که در وین، به هر چیزی فکر کردم، از جمله مرگ! فکر کردن به تصویر عالمی که مردم وین بعد از مرگ برای خودشان میسازند، و حالتی که بازماندگان آنها بر سر آن قبرهای زیبا تجربه میکردند. گرچه ارواح آنها همانجایی هستند که ارواح بقیه عالم، و مردم کشور خودم هم آنجا میروند و دلتنگی برای همه هست، و مرگ نیز، که آن هم زیباست، ولی زشت نشانش میدهند…
قبرستان Dobling وین – سردر قبرستان با گلهای فروشی زیبا – قبرهای دیواری – قبری قدیمی – برگ و میوه جینگکو، بلوط و یک گل ریز زیبا که تصور من از قبرستان را به هم ریخته بود!
به قصر بزرگ شونبرون (Schönbrunn) هم رفتم. بزرگترین جاذبه گردشگری وین، و استراحتگاه تابستانی پادشاهان اتریش. یک عصر زیبا تا تاریکی غروب قدم زدیم، شاید پا جای پاهای ناصرالدین شاه گذاشته بودیم که در خاطراتش نوشته به شونبرون هم رفته بوده است…
شونبرون (Schönbrunn) و نمایی از وین در عصری طلایی
نکتهی جذاب قصرهای شهر این بود که مردم برای دویدن و پیادهروی، رایگان و به راحتی وارد محوطه میشدند و لذت میبردند.
دونا پارک وین را هم با دوستان دانشجوی ایرانی گشتیم. پارکی بزرگ در حاشیه رود دونا، نزدیک به محل سازمان ملل متحد، پر از درختهای زرد پوش Gingko و قوهای بزرگ و حال و هوای عالی پاییزی… داخل پارک با دیدن یک گروه بازیگر سورپرایز شدم. لباس شخصیت های خیالی داستان بتمن را به تن کرده بودند. «هور» با آنها عکس یادگاری گرفت!
میشد به قوها غذا هم داد – باقیمانده نان ناهارمان را دادیم به این قوهای قشنگ شکمو
ایستگاه متروی آلته دونا Alte Donau در نزدیکی دونا پارک
در فرودگاه وین، یک اتاق جالب پیدا کردم! دنبال جایی برای نماز خواندن میگشتم که تابلوی نمازخانه را دیدم! باورش عجیب بود. ولی راهروهایی را طی کردم و رسیدم به نمازخانه. کنارش محل وضو گرفتن هم بود. داخل که شدم دیدم پردهی سفیدی نصب شده، روی آن با رنگ طلایی قبله ی مسلمانان یعنی نام مکه، و اورشلیم قبله یهودیان و یکی دو شهر دیگر که شاید ادیان هندو و بودایی بودند نوشته شده بود. روی کمد سفیدی هم کتابهای مقدس دین ها قرار داشت و عطر و سجاده برای مسلمین. چقدر این اتاق چند دینه را دوست داشتم. همه با هم در یک اتاق، رو به خدا! فرودگاه وین، همهی دینها را جمع کرده بود زیر یک سقف، جوری که میفهمیدی دین خدا یکیست!
نمازخانه فرودگاه وین
صحنهی پایانی سفر، مثل آخر همهی فیلمها، باران شدید میبارید و رگههایش در مسیر برگشت روی شیشهی ماشین دوستم و بعد روی شیشه ی پنجرههای کوچک هواپیما، در ذهنم پخش و ثبت میشد.
میخواهم بگویم که رویاهایتان را دنبال کنید. سفر به وین رویای نوجوانی و دبیرستانی من بود و به حقیقت پیوست. باز هم رویا دارم و باز هم خواهم نوشت… سفر لذت زندگی من است.
میخواهم بگویم در این سفر بود که فهمیدم زندگی ام چقدر خرج های بیهوده دارد که با حذفشان میتوانم کلی کارهای خارقالعاده کنم و آرزوهایم را برآورده! سفر آرزوی من است…
پایان سفر و هوای بارانی وین از پنجره هواپیما
نویسنده: اسماء جمالی