اولین سفر من برمیگرده به شهریور ماه 1394، وقتی که من 26 سالم بود. 5 روز بعد از دفاع ارشدم، یکهو بعد از صحبت و دعوت یکی از دوستام تصمیم گرفتم که همراهشون با دوچرخه برم ارمنستان! این در حالی بود که اونا 8 روز دیگه مسافر بودن و من دوچرخه، وسایل سفر، لباس و تجهیزات مناسب، آمادگی جسمانی لازم و حتی پاسپورت هم نداشتم! ولی میدونستم که میخوام اینکار رو بکنم.
جونم براتون بگه که من یه دختر 29 ساله شیمیستم و تو یه شرکت داروسازی قرص و کپسول درست میکنم، قبل از اون معلم بودم و به بچه ها زبان شیرین انگلیسی رو درس میدادم، قبل تر از اون هم خیاط بودم و برای خانمها لباس های خوشگل میدوختم. ولی چیزی که الان میخوام از زندگیم براتون تعریف کنم ماجراهای سفرهای کوتاه و بلندمه، که تا حالا برای کسی نگفتم و ننوشتم، ولی تصمیم گرفتم که از امروز اینکارو بکنم چون شاید یک نفر- حتی یکی- با خوندنشون مجاب و تشویق بشه که با سفر کردن، درهای جدیدی رو به روی خودش باز کنه و قابلیت های ناشناخته درون خودش رو کشف کنه.
چرا این سفرنامه رو بخونیم؟
مطمینا با اولین سرچی که توی اینترنت بکنین و بنویسین تور ارمنستان، انواع و اقسام تورهای زمینی و هوایی و قسطی و لاکچری و … ارمنستان رو براتون میاره؛ تمام آثار باستانی و جاهای دیدنی و تفریحاتش رو هم به تفصیل توضیح میده. خب پس چرا این سفرنامه رو بخونیم؟! چه کمکی بهتون میکنه؟! شاید جواب این سوال رو خودتون بعد از خوندن کامل این سفرنامه بتونین بهتر بدین! ولی حسی که من دوس دارم با نوشتن این سفرنامه بهتون منتقل کنم، شوق و ذوق سفر کردن، دیدن، ماجراجوئی کردن، ریسک کردن و کشف کردنه، تو هر سنی که هستیم، با هر شغلی که داریم، در هر شرایطی که زندگی میکنیم و هر مقصدی که امکان رفتنش رو داریم!
چطور شروع شد؟
اولین سفر من برمیگرده به شهریور ماه 1394، وقتی که من 26 سالم بود. 5 روز بعد از دفاع ارشدم، یکهو بعد از صحبت و دعوت یکی از دوستام تصمیم گرفتم که همراهشون با دوچرخه برم ارمنستان! این در حالی بود که اونا 8 روز دیگه مسافر بودن و من دوچرخه، وسایل سفر، لباس و تجهیزات مناسب، آمادگی جسمانی لازم و حتی پاسپورت هم نداشتم! ولی میدونستم که میخوام اینکار رو بکنم!
آماده سازی مقدمات سفر:
صبح روز بعدش اول رفتم آتلیه عکاسی و عکس پاسپورتم رو گرفتم و تا زمانی که اون حاضر بشه رفتم پلیس 10+ و فرمهای درخواست پاسپورت رو پر کردم و هزینش رو که حدود 100 هزار تومان بود پرداختم، 1ساعت بعدش بقیه مدارک رو هم تکمیل کردم و همراه با عکس ارسال کردم. بعدازظهر همون روز با برادرم تماس گرفتم و ماجرا رو بهش گفتم و ازش خواستم دوچرخه اش رو بهم قرض بده. برادرم دوچرخه سوار حرفه ای کوهستان بود و پنجه پدال دوچرخه اش قفلی بود که برای من مناسب نبود.
همون شب رفتم یه فروشگاه تجهیزات یدکی دوچرخه و یه زین، کلاه، دستکش، عینک، قفل دوچرخه، کیف کمری، خورجین برزنتی، ترک بند و قمقمه جدید برای خودم خریدم. بعدش رفتم تراشکاری و اندازه میله زین دوچرخه رو هم-تراز قد خودم کردم. از صبح روز بعد تا خود روزی که پاسپورتم بیاد هر روز صبح میرفتم میدون شهرداری رشت، اداره گذرنامه بست مینشستم پیش رئیس مرکز که آقا تو رو خدا بگو پاس من رو زود آماده کنن بفرستن من باید خودمو به گروه برسونم! و هر غروب هم میرفتم تو جاده های خلوت رشت-انزلی تمرین دوچرخه سواری.
وسایل من
یکی از همین غروبا بود که نزدیک حسن رود خوردم زمین و چشمتون روز بد نبینه.. چشم چپم و گونه چپم و لبم زخمی و کبود شد. حالا دیگه مامانم هم پاشو تو یه کفش کرده بود که الا و بلا من اجازه نمیدم به این سفر خطرناک بری! ولی بقول انگلیسی ها: The heart wants what it wants! یعنی دل اون کاری رو که بخواد انجام بده، میده!
برنامه سفر:
8 صبح روز سفر، 30 شهریور ماه، پاسپورت من اومد و روز بعدش هم اولین مهر خودش رو خورد! برنامه سفر ما اینطور بود که به تبریز بریم و از اونجا با اتوبوس به سمت ارمنستان و شهر ایروان حرکت کنیم. مسیر دوچرخه سواری ما از ایروان شروع میشد، به سمت شمال و دریاچه زیبای سوان و از اونجا به سمت مرز گرجستان و شهر تفلیس.
ویزای ارمنستان رو تو همون مرز میتونستیم بگیریم ولی ویزای گرجستان الکترونیکی بود و باید درخواست میدادیم! با محاسباتی هم که کردیم دیدیم تا 7 روز دیگه که به مرز گرجستان برسیم ویزامون هم اومده. این کار رو به آژانس سپردیم و اونا با گرفتن مبلغ ویزا برامون بصورت اینترنتی اقدام کردن. البته الان دیگه گرجستان ویزاش رو برای ایران برداشته و فکر میکنم ما جزو آخرین نفراتی بودیم که ازش ویزا گرفتیم، که اونم آخر قسمت نبود استفاده کنیم! البته جلوتر براتون میگم که چرا نشد گرجستان بریم. از تفلیس به سمت غرب و شهر ساحلی “پوتی” میرفتیم و در امتداد ساحل دریای سیاه راهمون رو تا شهر”باتومی” ادامه میدادیم و از اونجا از مسیر ترکیه به ایران برمیگشتیم.
مسیر سفر ما از ایران به ارمنستان و گرجستان- مسیرهای مشکی رنگ با ماشین و مسیرهای قرمز رنگ دوچرخه سواری بودند.
تجهیزات و وسایل سفر:
من که تا قبل از اون هیچ سفر خارجی ای نرفته بودم و اصلا تا حالا تنها سفر نرفته بودم! نمیدونستم چه چیزهایی باید برای سفر (اونم این نوع سفر!) بردارم. دوستم لیستی از وسایلی که باید آماده میکردم رو برام نوشت و من کم کم شروع به تهیه شون کردم.
اولین نکته تو سفرهای کمپینگ و شب مانی در طبیعت اینه که باید چادر خوب برزنتی و کیسه خواب گرم داشت، مخصوصا اگه مقصدی که بهش سفر میکنیم بارونی و سرد باشه. کیسه خوابهای مختلفی تو بازار هست که هر کدوم برای یه درجه هوائی مناسبن و با توجه به جایی که میخوایم بریم میشه کیسه خواب مناسب رو براش تهیه کرد. یه پتوی نازک مسافرتی و زیر انداز عایق هم حتما لازمه.
لباسهایی که برای سفر انتخاب میکنیم باید 3 نوع باشه: لباس گشت شهری، که میتونه پیراهن، جین و تیشرت باشه؛ لباس دوچرخه سواری، که بلوز و شلوارک مخصوص دوچرخه سواری و کلاه و کتونی مناسب هست و لباس برای چادر و خواب، که باید گرمکن، پلار گرم و از جنس راحت باشه.
اگه برای دوچرخه سواری لباسهای مخصوصش رو تهیه کنین بسیار در طول سفر راحت خواهید بود، بلوزهای ورزشی دوچرخه سواری بلند هستن و تا پایین کمر کشیده میشن و با کش سفت میشن، این باعث میشه که در حین دوچرخه سواری بدن ما در معرض باد قرار نگیره. زیر بغل این بلوزها هم دارای توری پارچه ای هستن که هم عرقو عبور میدن و هم باعث خنک شدن بدن میشن. شلوارک های مخصوص دوچرخه سواری در قسمت زیرین خودشون پد اسفنجی دارن که این باعث میشه در اثر نشستن طولانی مدت روی زین دوچرخه، بدنمون درد نگیره.
در برداشتن لباس زیر و جوراب اصلا خسیسی نکنین! هرچه بیشتر بهتر. و حتما از جنس نخی تهیه شون کنین و هرروز در سفر صبح و شب عوضشون کنین. کتونی مناسب دوچرخه سواری با کفه ای که روی پدال راحت باشه و بندهایی که محکم باشه و باز نشه، از اوجب واجباته. عینک دوچرخه سواری باید در تمام مدت رکاب زنی روی چشممون باشه چه در روز و چه در شب. در طول روز میتونین از شیشه های رنگی و تیره تر استفاده کنین و در طول غروب و شب از شیشه روشن و یا سفید، که جلوی نورهای مزاحم مثل نور ماشینها رو بگیره و محافظ چشم در برابر باد و حشره هم باشه. کلاه دوچرخه سواری میتون لبه دار یا ساده باشه ولی مهم اینه که حتما اندازه کاسه سرتون باشه و توش احساس راحتی داشته باشین. بدون گذاشتن کلاه حتی تا سر کوچه هم دوچرخه سواری نکنید!
لیستی از وسایل ضروری دیگه برای این نوع سفر شامل این موارد میتونه باشه:
کرم ضد آفتاب و مرطوب کننده (برای حفاظت صورت و دست از خشکی و تابش آفتاب)- دستمال مرطوب به تعداد زیاد- صابون کاغذی- ژل ضدعفونی کننده دست- حوله کم حجم- ویکس و پماد اکبر 2 (اسمش خنده داره ولی همه جا به همین اسم معروفه) برای کوفتگی بدن و پا- پانچو برای هوای بارونی- لیوان، بشقاب، قاشق و چنگال شخصی- تابه یا دیگ کوچک- کپسول گاز- الکل جامد- بطری کوچک روغن- چای- قند و نبات- شکلات و آجیل برای انرژی روزانه- کش موتوری برای بستن و محکم کردن وسایل روی دوچرخه (کش دوچرخه هم گرونتره هم قدرت کافی برای محکم نگخ داشتن بار روی ترک بند رو نداره)- وسایل پنچرگیری مثل تلمبه دستی و چسب و غیره- کیف کمری برای همراه نگه داشتن پول و موبایل و مدارک مهم مثل پاسپورت و پول و ..
پیش به سوی مرز:
10 شب 30 شهریور دوچرخه هامون رو سوار اتوبوس کردیم و شبانه از رشت به مقصد تبریز حرکت کردیم. بعد از 8 ساعت به شهر زیبای تبریز رسیدیم و تا زمان حرکت اتوبوس تبریز-ایروان حدود 14 ساعت وقت داشتیم. تصمیم گرفتیم که این 14 ساعت رو به دیدن خود شهر تبریز و روستای کندوان بگذرونیم. توی ترمینال با یکی از مغازه دارها توافق کردیم که با کرایه 20 هزار تومنی، دوچرخه هامون رو تا شب توی حیاط انبارش نگه داره. خدا رو شکر یکی از دوستان من آذری زبان بود و ما از این لحاظ مشکلی نداشتیم. برای صبحونه یه کله پاچه حسابی خوردیم و انرژی گرفتیم.
کله پاچه صبحگاهی در تبریز
بعد به گشت و گذار در خیابانهای تبریز و پارک و دریاچه زیبای ائل گلی پرداختیم. اسم قدیم این دریاچه شاه گلی به معنای دریاچه شاه در زبان ترکی آذربایجانی بوده که بعدا به نام ائل گلی به معنای دریاچه مردم تغییر کرد. عمق این دریاچه ۱۲ متره و میشه قایق های کوچک اجاره ای و تک نفره ورزشی رو توش دید. در اطراف این دریاچه هم میشه با اجاره دوچرخه یا کالسکه حسابی از فضای زیباش لذت برد.
بعدش به بازار بزرگ تبریز سری زدیم، مغازه های کوچک سنتی اش رو دیدیم و مابقی مایحتاجمون از قبیل آجیل، شکلات، حوله و غیره رو خریداری کردیم.
گشتی هم در بازار فرش زدیم و حسابی لذت بردیم. تو راسته های این بازار اصالت و هنر تاریخی از هر حجره اش موج میزنه. هر بخش از بازار با توجه به کسب و کاری که در اون قسمت هست، به شکل خاصی ساخته شده و باعث شده تا «راسته بازار»، «سرا»، «تیمچه»، «دالان» و «گذر» به وجود بیان. تیمچه مظفریه با اون سقف های بلند و پنجره های کوچک و بزرگ سفید و رنگی و ردیفهای منظم حجره ها یکی از زیباترین بخش های بازار تاریخی تبریزه.
بازار بزرگ فرش
نزدیکیای ظهر با ماشین یکی از دوستای تبریزیمون به سمت روستای صخره ای کندوان حرکت کردیم. هوا بسیار عالی، خنک و مطبوع بود و مناظر اطراف فوق العاده. معماری روستای کندوان که مثل کندوی عسل در دل کوهه و جاری بودن زندگی مردم در قالب بافت قدیمی آن یک استثنا در دنیا به حساب میاد. چنین معماری صخره ای در شهر کاپادوکیای ترکیه هم وجود داره ولی اهالی محلی در اونجا زندگی نمیکنن و خالی از سکنه است.
روستای تاریخی و زیبای کندوان
کمی در روستا گشت زدیم و از عسل فروشی های اهالی روستا دیدن کردیم ولی چون مسافر بودیم متاسفانه نتونستیم خرید کنیم. توی یک خونه قدیمی به دعوت صاحبخانه اش دوغ محلی خوردیم و برگشتیم به سمت تبریز. کم کم هوا تاریک میشد و وقت حرکت رسیده بود.
گذر از مرز:
دوچرخه هامون رو از صاحب مغازه تحویل گرفتیم و سوار اتوبوس ایروان، راهی مرز شدیم. هزینه بلیت اتوبوس نفری 180 هزار تومان بود. حدودا 2-3 ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به مرز نوردوز در شهرستان جلفا رسیدیم. برای عبور از مرز باید دوچرخه هامون رو همراه خودمون پیاده میبردیم. از اتوبوس بیرونشون آوردیم و روی هم سوارشون کردیم. بارهامون رو تقسیم کردیم و هر کی بار خودش رو روی دوچرخه اش نصب کرد.
تقسیم بارها روی دوچرخه ها
همراه وسایل و دوچرخه هامون وارد ساختمان گمرک شدیم و در بانک ملی عوارض خروج از مرز رو که در اون سال فقط 25 هزار تومان بود! به نام منطقه آزاد ارس پرداخت کردیم و منتظر بازرسی شدیم. بعد از بازرسی بارها و تحویل پاسپورت و بررسی و ثبت کامپیوتری، پاسپورت من در کمتر از 24 ساعت از تولدش، اولین مهر خروج خودش رو خورد!
عبور از مرز برای من تجربه عجیبی بود. ساعت 4 صبح بود و همه جا تاریک بود. آدمها پیاده و چمدون و کوله به دوش، طول یک پل وسیع 500 متری رو طی میکردن. در این سمت پل یه کشور و یه مرز بود و در اون سوی پل یک کشور و مرز دیگه. و این رود خروشان ارس، تنها چیزی بود که بین این دو خشکی خط جدائی مینداخت.
با رسیدن به گمرک ارمنستان، مرزبان پاسپورت های ما رو چک کرد و با چهره مون تطبیق داد. فرم های ویزا رو از متصدی مربوطه که فقط چند جمله روتین فارسی بلد بود تحویل گرفتیم، پر کردیم و هزینه اش رو پرداخت کردیم. در کمتر از چند دقیقه کارهای ویزای ما انجام شد. البته الان دیگه نیازی به گرفتن ویزای ارمنستان برای ایرانی ها نیست و فقط با مهر مرزبانی میتونن از مرز عبور کنن. عبور از گیت راحت بود. آفیسر آقای جوان خوش تیپی بود که از دیدن ما با اون دوچرخه ها هیجان زده شده بود و با خوش روئی پرسید اسمتون و شغلتون چیه؟ بار چندمه به ارمنستان میاید؟ و اینکه آیا قبلا به آذربایجان رفته اید یا نه؟ (حکایت دشمنی ارمنی ها و آذری ها سر خشکی نخجوان هم از اون قصه هاست که آخر من دلیلش رو نفهمیدم!) دوچرخه هامون رو خیلی سریع بدون بازرسی مفصل، از گیت عبور داد، بعد از اون، همه مسافرها دوباره جمع شدیم تا اتوبوسمون برسه و سوار شیم و در همین بین از فروشنده های محلی یه سیم کارت ارمنستان هم خریدیم، که تو جاده بسیار به دردمون خورد. و ما راهی سرزمین ارمنستان شدیم.
سلام ارمنستان!
در اون ور مرز دوباره بارها و دوچرخه هامون رو سوار اتوبوس کردیم و راه افتادیم. فاصله مرز تا ایروان حدود ۴۰۰ کیلومتره که بین 6 تا 10 ساعت زمان میبره. از مسیر رفت تا شهر ایروان چیز زیادی بخاطر ندارم جز شهرها و محله های کوچک و جاده های نه چندان مطلوب. هنگام صبونه در یک استراحتگاه بین راهی توقف کردیم و در یک باغ زیبا که پر از خوشه های انگور و سگ های سرخوش بازیگوش و کبوترهای سفید بود، نیمروی خوشمزه ای خوردیم و استراحتی کردیم و به راه افتادیم.
صبحونه رستوران جاده ای در ارمنستان
حوالی بعدازظهر به شهر ایروان رسیدیم و در میدان اصلی شهر پیاده شدیم. ایروان در دامنه کوه آرارات و در کنار رود هرازدان قرار داره ، به همین دلیل آب و هوای معتدلی در فصل های مختلف داره. دور میدان پر بود از آدمهایی که پیشنهاد اجاره ویلا یا خونه رو میدادن، با قیمت های مختلف و امکانات مختلف. هر طرف هم سر برمیگردوندی زبان آشنای فارسی میشندیدی و احساس غربت نمیکردی!
روزی که ما وارد ارمنستان شدیم 31 شهریور بود یعنی یک روز بعد از روز ملی ارمنستان (21 سپتامبر) و تقریبا جو شادی و جشن های خیابونی هنوز توی شهر بود. اکثر جمعیت شهر رو ارامنه تشکیل میدن و درصد کمی هم روس ها، آذری ها و سایر اقلیت ها هستن. به همین دلیل زبان رسمیشون ارمنی و دین رسمیشون، مسیحیت هست. از پیر و جوون و خانم و آقا و تحصیلکرده و بیسوادشون هم کلا لام تا کام Hello, how are you?! بلد نیستن! و تنها زبان مشترکمون باهاشون میتونه همون زبان پانتومیم اشاره باشه.
ما که از قبل هتلمون رو از طریق سایت بریم سفر رزرو کرده بودیم، مسیرش رو در گوگل مپ چک کردیم و متوجه شدیم حالاحالاها باهاش فاصله داریم! بارها و کوله هامون رو برداشتیم و سوار دوچرخه هامون شدیم و شروع به رکاب زنی کردیم.
تمام طول مسیر سربالایی و شیبدار بود و آفتاب روز هم تقریبا داغ. با توجه به خستگی راه دو روزه دیگه جونی در تنمون نمونده بود و مدام با نوشیدن آب سعی میکردیم انرژی بگیریم. بعد از 2 ساعت سخت و طاقت فرسا و جستجو تو گوگل مپ و نقشه های ارمنی آخر نتونستیم مسیر هتل رو پیدا کنیم.
سیم کارتی که چند ساعت پیش خریده بودیم اینجا به دردمون خورد! با پذیرش هتل تماس گرفتیم و توضیح دادیم که تو جاده یک تابلو یا علامت غیرارمنی هم نمیبینیم که بخونیم تا راه رو پیدا کنیم و ازش خواستیم کمکمون کنه. مدیر داخلی هتل، خانمی به نام سونا، که بسیار خوش اخلاق بود و انگلیسی رو خوب صحبت میکرد، ازمون پرسید که براش توضیح بدیم کجا هستیم تا یه تاکسی برای راهنمایی برامون بفرسته. یه ربع بعد سر و کله یه تاکسی بنز پیداش شد. ما بارها و کوله هامون رو توی تاکسی گذاشتیم و با دوچرخه هامون که حالا سبک هم شده بودن، دنبال تاکسی به راه افتادیم تا بلخره به هتلمون رسیدیم.
بعد از 72 ساعت بلخره یک خواب راحت!
هتل ما یک هتل 4 ستاره بسیار تمیز و شیک به نام Sochi Palace Hotel بود که در 10 کیلومتری مرکز ایروان قرار داشت و جدید و نوساز بود. معمولا در سفرهای شهری بهتره هتل محل اقامت نزدیک مرکز شهر باشه ولی ما این هتل رو چون در فضای تپه ای زیبایی قرار داشت و برای دوچرخه سواری ما مناسب بود و همینطور در مسیر رفت ما به سمت دریاچه سوان قرار داشت، انتخاب کردیم. هتل های دورتر از مرکز شهر معمولا جدیدتر هستند و به نسبت کیفیت های بالاتری رو برای جذب مشتری ارائه میدن.این هتل یک سالن ورزش، استخر و بیلیارد داشت و چشم انداز اتاقهاش به سمت تپه سرسبز قشنگی بود. اتاقهاش هر کدوم به یک رنگ بودن و از نظر تجهیزات و وسایل هم واقعا عالی و جدید بود.
نمای بیرونی هتل Sochi Palace Hotel
همین که وارد اتاقمون شدیم همه خستگی سفر از تنمون بیرون رفت. رزرو ما یه سوییت 2 اتاقه و یک پذیرایی بود که یک حموم در یک اتاق و یک جکوزی برای ریلکسیشن در اتاق دیگه داشت. در فضای میانی دو اتاق هم کاناپه و تلویزیون قرار داشت. اتاق بزرگتر و زیباتر بنفش رنگ به من رسید که اولین سفرم بود و عزیزدردونه همه بودم! و اتاق کوچکتر قرمز رنگ به دوستهام. استراحتی کردیم و دوشی گرفتیم و در این زمان دوستهام هم چرخی تو هتل زدن و از استخر و سالن ورزشی گلف اش استفاده کردن. متاسفانه انقدر خسته بودیم که یادمون رفت از اتاقهای دست نخوردمون عکس بگیریم ولی من تصویر اونها رو از اینترنت پیدا کردم که براتون میذارم:
شب که شد تصمیم گرفتیم چرخی در اطراف بزنیم و با دوچرخه هامون تا دور و بر هتل و مغازه ها و رستوران های کوچک اطرافش رو گشتیم. تو یه کافه کوچک که بیشتر شبیه یه نانوائی بود، لاهماجون های داغ تنوری خریدیم و خوردیم. لاهماجون یه غذای ترکی خوشمزه است، که از ترکیب گوشت چرخکرده و جعفری و پیاز روی یه نون بسیار نازک ترد تشکیل میشه و من که اولین بارم بود همچین غذایی میخوردم انقدر خوشم اومد که باز هم سفارش دادم! اون شب با خنده و خوشی و دیدن پیرمردها و جوون های محلی ارمنی، و تست کردن اسنک های خوشمزه از مغازه ها گذشت و تبدیل شد به یکی از به یاد ماندنی ترین شبهای زندگی من.
لاهماجون –غذای خوشمزه ترکی
صبح روز بعد برای صرف صبحونه به رستوران هتل رفتیم. غذاهای ارمنی و مخصوصا صبحونه های ارمنی بسیار بسیار لذیذ و خوشمزه اند. چند نوع پنیر و کره، خامه ترش و خامه شیرین، مرباهای مختلف، سوسیس های لذیذ، نیمرو و املت به همراه نون های پفکی خوشمزه ارمنستان، صبحونه شون رو تشکیل میده که هنوز مزه اش زیر زبونم هست.
صبحانه خوشمزه ارمنی با طعم های مختلف پنیر و خامه و سوسیس
سلام ایروان!
بعد از صرف صبونه تصمیم گرفتیم شهرگردی کنیم و با تاکسی به مرکز شهر رفتیم. تمام مسیری که دیروز طی 2 ساعت طاقت فرسا و سربالایی و با دوچرخه و بار و کمک از مسیریاب های مختلف و کمک های مردمی که هیچ کلمه انگلیسی حرف نمیزدن رو رفته بودیم، در عرض 15 دقیقه با تاکسی های شیک و راحت ارمنی طی کردیم! ایروان شهر زیبایی است و معماری خونه هاش و رنگ بناهاش همه متحدالشکل و حتی از یک نوع سنگ هست. ترکیب مدرنیته فضای شهری با ساختمونهای سنگی نارنجی رنگ کلاسیک و آدمهای شاد و در تحرک ایروان، اولین چیزیه که نظر هر کسی رو جذب میکنه.
یونسکو در سال 2012 ایروان رو پایتخت کتاب اسم گذاری میکنه، به علاوه این شهر به شهر مجسمه ها هم معروفه، چون تعداد زیادی مجسمه در همه میادین و پارکها هست که هرکدوم تندیس یه شخص با حادثه بزرگ و تاریخیه. از معروف ترین اونها هم مجسمه مادر در پارک پیروزی ایروانه که یادمانی از قدرت و صلحه. کوه آرارات برای ارمنی ها خیلی مقدس و مهمه، و تقریبا در همه جای شهر میشه اثری از اون رو دید! خیلی از مغازه ها و رستورانها و اماکن و محصولاتشون رو هم به این اسم نامگذاری میکنن.
ساختمانهای سنگی نارنجی رنگ ایروان
میدان اصلی شهر به نام Republic Square (میدان جمهوری) ، یا همون هراپاراگ، محبوب ترین جای این شهر برای منه، که یه جورایی منو یاد میدون شهرداری رشت خودمون هم میندازه! که دور تا دورش ساختمونهای قدیمی شهرداری و پست و .. قرار داره که جدیدا بازسازی شده و شبها دور میدون فواره موزیک و رقص نور و آب پخش میکنن.
این میدان در سال ۱۹۲۴ توسط الکساندر تامانیان طراحی و ساخته شده است و ۵ ساختمان اصلی زیبا داره از جمله موزه تاریخ، موزه ملی، هتل ارمنی ماریوت، خانه دولت و وزارت امور خارجه. همینطور آبشاری به نام هزارپله یا کاسکاد هم در نزدیکی این میدان قرار داره که آب نماهای مصنوعی زیبا و بینظیرش و نمای شهر از بالای پلههاش واقعا دیدنیه. اطراف اون هم پر از کافهها و رستورانهای زیبا و کافی شاپ های دنج و با میز و صندلی تو خیابونه که عصرا و شبها به شدت شلوغ میشن.
در میان این میدان، فواره های موزیکالی وجود دارد که شبها به مدت ۲ ساعت از ساعت ۹ تا ۱۱ با موسیقی و رقص نور، فضای شهر رو شاد و هیجان انگیز میکنه. میدان اپرا که سالن اپرای ایروان در اون قرار داره در ضلع شمالی این میدان قرار گرفته و معمولا برنامه های جالبی توش اجرا میشه که اگه علاقتون هست و از قبل رزرو کنین، میشه خیلی ازش لذت ببرین. ضلع شمالی غربی میدان خیابانی بود به اسم خیابان آبوویان (Abovian) که سنگفرش بود و دور تا دورش ساختمون های جدید و زیبا با نمای رومی و مغازههای صنایع دستی و کافه های کوچک قرار داشتن.
روز اول بعد از گشتی تو شهر و دیدن کارخونه های نوشیدنی ایروان و کمی خرید، وارد رستوران کوچکی شدیم که ناهار بخوریم، رستوران کافه کوچکی بود که میز و صندلیاش روی سقفش در فضای آزاد قرار داشت که فضای خیلی دلچسبی بود. ما مرغ تنوری و سالاد سفارش دادیم که خیلی هم خوشمزه بود ولی چون متاسفانه منویی برای سفارش وجود نداشت موقع حساب کردن دیدیم که بسیار دولاپهنا با ما حساب کردند! و از اونجایی که انگلیسی هم متوجه نمیشن هیچ کاری نمیشه کرد و همون قیمتی که با ماشین حساب محاسبه میکنن و عددی که نشونت میدن رو باید بهشون بپردازی!
بعد کمی قدم زدن و دیدن یکی از کلیساهای معروف شهر به نام گریگوری مقدس (که نزدیک همون میدان جمهوری هست) و خرید برای توشه راه فردامون، به هتل برگشتیم تا استراحتی کنیم
شب برای صرف شام و چینج کردن پول دوباره به مرکز شهر برگشتیم و اینبار با ایروانی روبرو شدیم که حتی از روز هم زیباتر بود! در همه جای خیابونهای سنگفرش مرکز میدان، خواننده ها و نوازنده های خیابونی در حال هنرنمائی بودن و همه با آرامش بهشون گوش میدادن یا باهاشون میرقصیدن. کافه ها پر از عطر قهوه و سیگار و کباب بود.
همونطور که قبلا گفتم، حدود ساعت 9 شب میدون هراپاراگ چراغهاش رو روشن کرده بود و همراه با موزیک های بسیار زیبا و رقص آب، هیجان و شادی فضا رو چند برابر کرده بود. خوانواده ها و بچه ها و زوج های جوون و همینطور توریست ها دور تا دور میدون نشسته بودن و میخندیدن و میرقصیدن. بعد از شنیدن چند آهنگ و لذت بردن از اون حال و فضا، با اینکه خیلی سخت بود ولی مجبور بودیم زودتر به هتل برگردیم تا شب زودتر بخوابیم و برای دوچرخه سواری فردامون انرژی داشته باشیم.
پا در رکاب جاده:
فردا صبح بعد از صرف صبحونه بارهامون رو روی دوچرخه بستیم و کوله هامون رو سبک کردیم. تو سفرهای دوچرخه ای تا جایی که میتونیم باید بار دوشمون رو سبک کنیم و به جاش اونها رو روی ترک بند دوچرخه نصب کنیم. نحوه چینش بارمون هم باید جوری باشه که تعادل دو طرف حفظ بشه وگرنه دوچرخه متمایل به چپ و راست میشه. اگه از خورجین استفاده کنیم که خیلی راحتتر هست، وسایل حجیم تر مثل پتو، کیسه خواب یا زیرانداز رو هم میشه روی اون گذاشت و بعد همه رو با کش موتور سفت محکم کرد.
دوچرخه های آماده سفر
با راهنمایی های سونا ( مدیر مهربون هتل) و نقشه ای که بهمون داد، جاده رفتمون رو مشخص کردیم و به راه افتادیم. طبق برنامه میخواستیم یه روزه به دریاچه سوان برسیم ولی همین که پا به جاده گذاشتیم و با جاده کوهستانی پرشیب و بادی مواجه شدیم، عقل رو بر خواسته دل ترجیح دادیم و با احتیاط و آهسته ولی پیوسته شروع به رکاب زدن کردیم و تصمیم گرفتیم تا قبل غروب آفتاب به هر آبادی ای رسیدیم چادر بزنیم.
مناظر جاده بی نظیر و زیبا بود؛ از ایروان که خارج شدیم بزرگراه های وسیع و عریض و درختای رنگی کنار جاده که در شروع پاییز و اواخر سپتامبر زرد و نارنجی و قرمز شده بودن، هوش و حواس از سر آدم میبردن. هرچه به جلو میرفتیم مسیر کوهستانی تر و پرشیب تر میشد. کوه های ارمنستان هم مثل صخره ها و سنگ هاش به رنگ سرخ هستن و حالا که طبیعت سرخ این کشور رو میدیدیم بیشتر متوجه میشدیم که چه هارمونی قشنگی بین رنگ طبیعت اینجا و رنگ و طرح هایی که توی معماری شهر استفاده میکنن وجود داره.
در طول مسیر هرجا خسته میشدیم استراحت میکردیم ولی نه در حدی که بدنمون سرد شه، و مدام هم آب و آبمیوه مینوشیدیم و پسته و بادوم میخوردیم. آب-سیبهایی که من از مغازه ها میخریدم خیلی خوشمزه و انرژی زا بودن.حوالی بعدظهر بارون هم نم نم شروع به باریدن کرد. پانچوهایی که از ماسوله خریده بودیم حالا اینجا به دردمون میخورد! سریع اونها رو پوشیدیم و حرکت کردیم، هرچند بارون دووم زیادی نداشت و با یه پیچ جاده که به اونور کوه رفتیم هوا کاملا صاف و افتابی شد!
هوا داشت تقریبا تاریک میشد و ما هنوز نه تنها به شهر یا روستایی نرسیده بودیم بلکه تا کیلومترا اونورتر اصلا نوری از چیزی دیده نمیشد! هوا سرد شده بود و جاده تاریک بود، فلشر های دوچرخمون رو روشن کردیم. خسته شده بودیم و گرسنمون هم شده بود ولی اصلا فضایی در جاده باریک کوهستانی برای نشستن و استراحت وجود نداشت. تقریبا همه در سکوت فقط رکاب میزدیم و اعتراف میکنم که من واقعا ترسیده بودم و فکر میکردم این جاده هیچوقت تموم نمیشه! در نهایت ناامیدی به یه روستایی نزدیک شدیم و با دیدن اولین آدم صداش کردیم و خوشحال شدیم!
معجزه ای ترسناک به نام فانتان!
این روستای فانتان (Fantan) تو 35 کیلومتری ایروان بود. اون آقا ما رو برد پیش بقیه آدمهای روستا و کم کم تعداد افراد بیشتر هم میشد! همشون با تعجب به ما نگاه میکردن و ما حتی نمیتونستیم باهاشون حرف بزنیم! سعی کردیم با پانتومیم و نشون دادن چادر و وسایلمون بهشون نشون بدیم که میخوایم ازشون اجازه بگیریم که یه جا کمپ کنیم ولی اونا همش میگفتن نه نه، و یه سمت دیگه ای رو نشون میدادن!
چند تا از پسرهای جوون دور من جمع شده بودن و میخواستن سر صحبت رو باز کنن ولی من واقعا ترسیده بودم و انقد خسته و تشنه و بیحال بودم که سریع رفتم پشت دوستهام قایم شدم! بلخره یکیشون به موبایل ما اشاره کرد و خواست که باهاش تماس بگیره، ما موبایل رو بهش دادیم و اون زنگ زد به یه آقایی که میتونست انگلیسی صحبت کنه! و این در ارمنستان یعنی معجزه!
اونا با تلفن براش توضیح دادن که چی به ما بگه و اون آقا هم به ما گفت که اهالی روستا خیلی از دیدن شما خوشحالن و نمیخوان که شما شب رو در این سرما تو چادر بمونین، میخوان خونه ای رو به شما بدن که تا صبح راحت اونجا بتونین بمونین و همه جور امکانات هم تو خونه هست! ما که خیلی خوشحال شده بودیم و ترسمون ریخته بود تشکر کردیم و دنبال یکی از پیرمردها که بنظر صاحب و یا سرایدار خونه میومد راه افتادیم، بقیه اهالی روستا هم دنبال ما راه افتادن!
خلاصه رسیدیم به یک خونه قدیمی بسیار بزرگ با یک باغ میوه بسیار بزرگتر. بنظر میومد که خونه از مدتها پیش متروکه بوده و وقتی واردش شدیم متوجه شدیم که نه تنها متروکه بوده بلکه انگار الان محل اسکان ارواح هم شده! دوباره ترس به سراغم اومد و اینبار لرز هم بهش اضافه شده بود.
پیرمرد جاهای مختلف خونه رو بهمون نشون میداد و اصرار داشت که از وسایل اونها استفاده کنیم! ما برای اینکه راضی بشه چند تا پتو برداشتیم و وانمود کردیم حتما روی تخت میخوابیم تا اون خیالش راحت بشه و بره تا ما بتونیم کمی بخوابیم! وقتی که رفت، همه نفس راحتی کشیدیم و تازه یادمون اومد که چقدر گرسنه ایم و از صبونه تا حالا چیزی نخوردیم! برای شام کمی کنسرو لوبیا و ماهی رو درست کردیم و شروع کردیم به خوردن. ولی هممون انقد خسته بودیم که چند لقمه بیشتر نتونستیم بخوریم. هوا سرد بود و ما هیچ وسیله گرمایشی ای نداشتیم. چند دست لباس روی هم پوشیدیم و با دو تا جوراب و کلاه چپیدیم توی کیسه خوابهامون و زیپش رو تا ته کشیدیم و تا چند ثانیه بعد همه بیهوش بودیم…
صبح با صدای تق تق کسی که داشت در رو از جاش میکند بیدار شدیم و با چند ثانیه نگاه به اطراف تازه یادمون اومد کجا هستیم و دیشب رو چطور گذروندیم!
ساعت هنوز 7 نشده بود و پیرمرد اومده بود که بیدارمون کنه و خیلی عجله هم داشت! هل بود که هرچه زودتر ما اونجا رو ترک کنیم و در خونه رو قفل بزنه و بره! البته برای ما خیلی خوب شد که اون تایم بیدارمون کرد و تند تند فرستادتمون بیرون، چون ما انقد خسته و بیهوش بودیم که تا ظهر هم میخوابیدیم برامون کم بود! و از اونور زمان کافی برای رسیدن به دریاچه سوان رو نمیداشتیم.
تا بچه ها بارهای دوچرخه رو نصب کنن من گشتی توی خونه و باغ زدم و به اصرار زیاد پیرمرد، مقداری میوه برای توراهی خودمون جمع کردم. درختهای باغ انقدر پربار و سنگین بودن که همه میوه هاش روی زمین ریخته بود و تعداد زیادی رو هم داخل خونه روی میز گذاشته بودن که تو نور آفتاب خشک بشه.
از وسایل خونه، قابهای عکس دیواری، لوستر کریستال بزرگ و لوازم آشپزخونه میشد فهمید که این یک خونه روستایی ساده نبوده ولی اینکه برای چه شخصی بوده و چرا الان اینطور مونده رازیه که شاید هیچوقت هم بهش پی نبرم!
پیش به سوی دریاچه سوان:
حدود یک ساعتی رکاب زدیم تا آفتاب کامل دراومد و گرم شد و ما زدیم کنار که صبحونه ای بخوریم و انرژی بگیریم و من برای اولین بار در عمرم اجبارا از دستشویی صحرائی استفاده کردم! مسیر جاده به دریاچه فوق العاده بود، دستفروش های جاده ای میوه های پاییزی رو به نخ ریسه کرده بودن و با تبلیغ میفروختن، آسمون آبی آبی بود و آفتاب همه جا رو روشن کرده بود؛ باد خنک لای موهام میرفت و گردنم رو نوازش میداد؛ دنیا دوباره زیبا شده بود!
مسیر جاده زیبای فانتان به دریاچه سوان
تقریبا میشه گفت چیزی به دریاچه نرسیده بود که متوجه شدم تعادل دوچرخه ام به هم خورده و به اصطلاح ریب میزنه! پیاده شدم و نگاهی بهش انداختم و متوجه شدم بعله پنجر شده! اونم وسط جاده خلوت و بدون حتی یک نفر آدم و یا مغازه! چیزی که در کنار جاده های بین شهری ارمنستان خیلی دیده میشد، شیشه های سبز رنگ بطری نوشیدنی بود که شکسته بود و ریخته بود که احتمالا کار پسرهای جوون راننده است! و با تمام احتیاطی که کردم ولی باز لاستیکمو پنجر کرده بودن. تیوب لاستیکمو درآوردیم و شروع به پنچرگیری اش کردیم. روی یه دستمال با کمی صابون و آب، کف درست کردیم و روی تمام قسمتهای تیوب باد شده ریختیم؛ هر قسمتی که حباب زد همون قسمتیه که سوراخ شده، بعد از سمباده و چسب مخصوص، اون قسمت رو با تکه ای از لاستیک جدید میپوشونیم و با چکش میزنیم تا سفت بشه. بعد بادش رو خالی کرده و وارد لاستیک میکنیم و مجددا با تلمبه باد میزنیم. وقتی با دوچرخه سفر میکنید، هرگز نشه فراموش، وسایل پنچرگیری همیشه به دوش!
دریاچه سوان:
مسافت روستای فانتان تا دریاچه سوان حدود 34 کیلومتر بود ولی چون دیگه کوهستانی نبود و زمین پست میشد خیلی زود اوایل بعدظهر به دریاچه رسیدیم. دریاچه سوان بزرگترین دریاچه قفقاز و بزرگ ترین دریاچه کوهستانی آب شیرین در جهانه که تو استان گغارکونیک قرار داره. در نزدیکی دریاچه روی تپه های سمت غربیش، کلیسای زیبای سوان وانک (Sevanvank) و گورستان نوراتوس (Noratus) ارمنی ها وجود داشت که نماد دو مجسمه سفیدرنگ رو هم اونجا بنا کرده بودن که متاسفانه اسمشون یادم نمیاد.
برای خرید آذوقه و آب رفتیم به شهر سوان و کمی نون، ژامبون، تخم مرغ، پنیر و آبمیوه خریدیم و من طبق معمول یه بستنی هم برای خودم برداشتم! به نظر من آدم هرجایی که سفر میره 3 چیز اون شهر رو حتما باید بخوره: نون-پنیر و بستنی اش!
تقریبا اولین نما و ساختمانی که تو هر شهر دیده میشه، کلیساها هستن.
هوا هنوز تاریک نشده بود که ما چادرهامون رو کنار دریاچه زدیم، وسایلمون رو خالی کردیم و دوچرخه هامونو قفل کردیم. بچه ها برای جمع کردن هیزم آتیش رفتن به جنگل کنار دریاچه و من کنار چادرها و وسایل موندم. تو همین بین یه اتوبوس پر از دخترها و پسرهای جوون که بنظرم همکلاسی و دانشجو میومدن، اومدن کنار دریاچه و یه آتش بزرگ درست کردن و دور تا دورش حلقه زدن و نشستن و حرف میزدن و شعر میخوندن. چند بار سعی کردم با چند نفرشون سر صحبتو باز کنم که ببینم کی ان و چیکار میکنن ولی دریغ از حتی 1 نفر که بتونه انگلیسی صحبت کنه! اینجا زبان بلد نبودن انگار پیر و جوون نداره واقعا!
اون شب شام خوشمزه ای کنار دریاچه خوردیم و به همه اتفاقهای این 3 روز فکر کردیم و حرف زدیم و خندیدیم و خیلی زود به خواب رفتیم.
فردا صبح من زودتر از بقیه بیدار شدم چون در چادرم تنها بودم و از فکر اینکه الان بیرون چه خبره و بقیه چیکار میکنن و ساعت چند شده، خواب از چشمهام رفته بود! وقتی از چادرم بیرون اومدم متوجه شدم همه خوابن و ساعت هنوز 7 هم نشده! اونجا با یکی از بهترین تصاویر عمرم روبرو شدم.. دریاچه آبی زیبای سوان که تو آبی آسمون گم شده بود و پرنده هایی که بالاش پرواز میکردن و پیرمردی که تو اون هوای سرد و دمای دریاچه اومده بود شنا کنه!
منظره طلوع دریاچه سوان که صبح با دیدنش از خواب بیدار شدم
تصمیم گرفتم گشتی در اطراف بزنم تا بقیه بیدار شن. نگهبان پارک که پیرمرد لاغری بود به من سلام کرد و به زور دست منو گرفت برد توی کابین اش که بهم قهوه بده. اینجا محبت کردنشون هم زور زورکیه! حلقه دستش رو نشون داد و اشاره کرد بمن که یعنی تو مجردی یا متاهل؟! من سریع گفتم بله همسرم اونجاست! تا دست از سرم برداره. بعد دوباره با اشاره ازم پرسید بچه داری یا نه؟! گفتم نه، و اون شروع کرد به ارمنی غرغر زدن که چرا بچه نداری بچه خوبه و .. یه فنجون کوچک قهوه داد دستم و گفت بخور! من که واقعا ترسیده بودم و نمیدونستم چی باید بکنم سریع پاشدم و اشاره کردم که میرم به همسرم هم قهوه بدم! اون میگفت نه نه همینجا بخور.. که من سریع اومدم بیرون و با سرعت دویدم سمت چادرهامون و دیگه از کمپ جنب نخوردم!
بعد از املت پنیری و چای ذغالی که تو اون هوای خنک آفتابی کنار دریاچه بسیار چسبید، بار دیگه بارهامون رو جمع کردیم تا راه بیفتیم به سمت شهر دلیجان که در مسیر مرز گرجستان قرار داشت.
املت پنیری خوشمزه-صبحانه در کنار دریاچه سوان
پیرزن خوش خنده و زیبایی که بنظر نمیومد اهل اونجا باشه، همراه دختر جوونش کنار دریاچه در حال قدم زدن بودن، وقتی که ما رو دید خیلی هیجان زده شد و پیش من اومد و به انگلیسی بمن گفت تو چقد جوان و فیت(خوش هیکل و ورزشی) هستی! پسرهای چاق گروه باید از تو یاد بگیرند! ما خندیدیم و اون برامون روز خوبی رو آرزو کرد و ما به راه افتادیم. غافل از اینکه چه حادثه ای در انتظارمون بود…
حادثه که خبر نمیکنه!
از دریاچه سوان تا شهر دلیجان 40 کیلومتر بود. مسیر جاده ای امروز حتی از روزهای پیش هم زیباتر بود؛ سمت راست جاده، آبی دریاچه وجود داشت و سمت چپ جاده، سبزی دشت های وسیع و درختان زیبا.
در جایی از جاده باید از تونلی که داخل کوه بود میگذشتیم. طول تونل 3 کیلومتر بود و شیب اون هم سرازیری! هدلایت هامون (Head-light) رو درآوردیم و به کلاهمون بستیم. توصیه های امنیتی گفته شد و قرار شد من بین دو تا دوچرخه ها حرکت کنم تا از جلو و پشت مراقب من باشن.
با احتیاط وارد تونل شدیم و چشمام سریع تاریک شد؛ احساس میکردم جایی رو نمیبینم ولی سعی کردم زود به نور محیط عادت کنم. تو یه فضای تنگ چسبیده به ماشینها حرکت میکردیم و شیب هم هی زیادتر میشد به حدی که دیگه نیازی به رکاب زدن نبود و باید ترمز میگرفتیم؛ ولی از اونجایی که من از ترمز گرفتن میترسیدم و کنترل خوبی روش نداشتم، هی به دوچرخه جلویی با فریاد میگفتم که تندتر برووو برووو وگرنه میخورم بهت! باورم نمیشد، ولی تونل بلخره تموم شد و اومدیم بیرون، دوستم داد زد: ترمز کن اینجا ایست کن! ولی من که دستام کرخت شده بود و به شدت ترسیده بودم با مکث زیاد چندین متر دورتر تونستم بلخره ترمز کنم و بایستم. همه جمع شدیم و خدا رو شکر کردیم که از این تونل طولانی و وحشتناک سالم بیرون اومدیم و البته من رو هم دعوا کردن که چرا ترمز نمیگرفتم و اینهمه استرس میدادم به همه! کمی استراحت کردیم و از میوه هایی که از باغ فانتان جمع کرده بودیم و توی راه چیده بودیم خوردیم. طعم و مزه میوه های ارمنستانی بخاطر نوع آب و هوای کوهستانی که داره واقعا لذیذه.
تنوع میوه های پاییزی در ارمنستان
مسیر جاده ای همچنان کوهستانی و به شیب پائین بود و پیچ های شدید و گاها 180 درجه هم بهش اضافه شده بود! جاده انقد باریک شده بود که باید پشت سر هم خطی حرکت میکردیم و فقط با ترمز سرعت دوچرخه رو کنترل میکردیم. از اونجایی که برادرم بهم گفته بود ترمز این دوچرخه خیلی قویه و اگه شدید بگیرمش ممکنه با سر پرت بشم به جلو، خیلی در ترمز گرفتن خسیسی میکردم و تقریبا با سرعت سرسام آوری تو این پیچ ها در حال حرکت بودم و بقیه هم ناچارا بدنبال من. تو یکی از همین پیچ های تند 180 درجه ای بود که دیدم یه تریلی بزرگ داره به سمتم میاد، چون سرعتم خیلی زیاد بود کنترل چرخش دوچرخه از دستم دراومد و دیگه هیچ چیز یادم نیست…
به خودم اومدم و دیدم کنار جاده ام و بچه ها دارن دوچرخه و دستکش و وسایل من رو از زمین جمع میکنن. خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم چه اتفاقی برام افتاده. سرم درد میکرد و سمت چپ شکمم شکافته شده بود. صورتم زخمی بود و دستهام با سنگریزه ها خراشیده شده بودن. تنم ولی هنوز داغ بود و نمیفهمیدم جائیم شکستگی داره یا نه. خواستم دستم رو بیارم بالا تا توی دوربین موبایل خودم رو نگاه کنم که فریاد بلندی کشیدم و دیدم دستم از شونه تکون نمیخوره و درد داره. واقعا ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. بچه ها بهم روحیه میدادن که چیزی نیست و الان میریم بیمارستان چک آپ شی تا مطمئن شیم. یه ماشین گرفتن و من به همراه یکی از بچه ها راهی اولین شهر و بیمارستان شدیم و یکی هم موند تا دوچرخه ها و بارها رو به دلیجان که فقط 7 کیلومتر باهاش فاصله داشتیم، برسونه.
به اولین درمانگاهی که رسیدیم بستری شدم تا زخمهام رو شستشو بدن و پانسمان شم. وقتی دکتر اومد بالای سرم و من براش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده و چجوری افتادم متوجه شدیم که دکترشون هم نمیتونه انگلیسی صحبت کنه! اونها تماس گرفتن با یک دکتر دیگه و من برای اون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده، و بصورت تلفنی ویزیت شدم و این آقای دکتر معاینه ام کرد.
دوچرخه های منتظر در حیاط درمانگاه
در این مدت پلیس محلی هم اومد و شرح ماجرا رو ازمون خواست، پارسپورتهامون رو گرفت و بررسی کرد و گزارشی نوشت. بعد از اینکه مطمین شد حال من خوبه و اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده، رفت و ما هم یه ون کرایه کردیم تا خودمون و دوچرخه ها و بارهامون رو به نزدیکترین هتل اونجا برسونه.
دلیجان سرسبز و زیبا:
هتل ما به نام Dghyak Pansion در منطقه سرسبز زیبایی از دلیجان قرار داشت، اتاقها و سوئیت های بزرگ و تمیزی داشت که دور تا دورش باغ سرسبزی بود پر از بوته های گل رز و نیمکت های چوبی. سوئیت ما 2 اتاق خواب و یه پذیرایی و حمام داشت.
مدیر داخلی هتل به نام مارتین، جوان تحصیلکرده خوش برخوردی بود که به محض دیدن ما، حالم رو پرسید و گفت که اگه کمکی از دستش برمیاد برامون انجام بده. بچه ها برای خرید شام به شهر رفتن و من که کثیف و خاکی و زخمی بودم با درد زیاد دوش گرفتم و پانسمانم رو عوض کردم. اون شب با سبزیجات تازه ای که خریده بودیم شام خوشمزه ای تو سوئیتمون درست کردیم و خوردیم و من با مسکن به خواب رفتم.
شام خوشمزه ای که با سبزیجات تازه محلی درست کردیم.
صبح وقتی چشمهام رو باز کردم دیدم دست چپم کلا تکون نمیخوره! و با هر حرکت ساده ای که بهش میدم درد کل وجودم رو میگیره. با گریه بیدار شدم و گفتم منو ببرن بیمارستان. با کمک و راهنمائی مارتین، بیمارستان شهر رو که تقریبا مجهز هم بود پیدا کردیم و بعد از معاینه، از دستم عکس گرفتن. پزشک بیمارستان با دیدن عکس گفت که چیز مهمی نیست و دستت کشیده شده و با نرمش حل میشه! (بگذریم از این که وقتی ایران دکتر رفتم با دیدن عکس گفت شونه ام ترک ریز برداشته و برام 10 جلسه فیزیوتراپی نوشت!)
ما که خیالمون کمی راحت شده بود و دردم کمتر شده بود، به قدم زنی و گشت توی خیابونها و محله های دلیجان رفتیم. اگه بخوام دلیجان رو تو یه جمله تعریف کنم، یه شهر سرسبز کوچک با خیابونهای سنگفرش و باغهای میوه فراوونه که میتونی همینطور که تو پیاده رو ها قدم میزنی و از هوای مطبوعش استفاده کنی، دست دراز کنی و گلابی و سیب و گردو بچینی و بخوری! فراوونی میوه تو این شهر انقدر زیاده که اکثر خونه ها و باغ ها اصلا میوه هاشون رو نمیچینن و اونا روی درخت خشک میشن یا اینکه میفتن. مغازه های جواهرات و سنگ های قیمتی تو شهر خیلی زیاده و رستوران ها و کافه هاش هم اکثرا کباب و دونر دارن. اون روز رو هم تا غروب تو دلیجان گشتیم و شب برای ادامه سفرمون برنامه ریزی کردیم.
خیابون های شهر دلیجان
بازگشت به ایران:
ویزاهای گرجستانمون رسیده بود ولی بخاطر وضعیت من و اینکه دیگه نمیتونستم دوچرخه سواری کنم با نظر جمع تصمیم گرفتیم که سفر گرجستان رو برای یه موقع مناسبتری بذاریم و به ایران برگردیم. آخرین صبحونمون رو توی دلیجان خوردیم و همه ساکهامون رو برای برگشت به ایران بستیم.
صبحانه های خوشمزه هتل Deghyak
پنکک های شکری، خامه ترش و مربای انجیر و گیلاس
با کمک مارتین یه ون کرایه کردیم تا ما و دوچرخه هامون رو به ایروان برسونه و بعد از صبحونه حرکت کردیم. راننده پسر خوش اخلاقی بود که تمام طول راه آهنگهای شاد ارمنی گذاشت و با ما میخندید و من از پنجره ماشین به تمام مسیر راهی نگاه میکردم که تو این چند روز تو آفتاب و بارون و باد شدید رکاب زده بودیم…
اون روز برای ریلکس کردن تصمیم گرفتیم که ایروان بمونیم و دوباره گشتی تو شهری که دوسش داشتیم بزنیم و یه بار دیگه با مردمش دور میدون جمهوری بشینیم و بخندیم و لذت ببریم.
آخرین خداحافظی با میدان جمهوری و شبهای ایروان
مارتین برامون یه سوئیت توی شعبه ایروان مجموعه هتل های Deghyak تو مرکز شهر رزرو کرده بود و آدرسش رو به رانندمون گفته بود که مستقیم با همون ون بریم و دیگه درگیر جابجائی نشیم. برای فردا بلیت اتوبوس به مقصد تبریز رو خریدیم و صبح حرکت کردیم. حوالی بعدازظهر اتوبوس تو یه رستوران نزدیک مرز که نیمه ایرانی-نیمه ارمنی بود برای ناهار نگه داشت و من که با دیدن سرویس بهداشتی ایرانی خیلی خوشحال شده بودم با دیدن منوی فارسی رستوران و اینکه میتونستم بعد 9 روز پلو بخورم هیجان زده تر هم شده بودم، تنها انتخابم برای آخرین غذای تو ارمنستان این بود: قرمه سبزی!
قرمه سبزی ایرانی در رستوران ارمنی
چند نکته برای سفر به ارمنستان:
ارمنستان مکانهای تفریحی و دیدنی زیادی داره که ما بخاطر نوع سفرمون و محدودیت زمانی که داشتیم نتونستیم همه رو ببینیم ولی برای شما لیستی از اون مکان ها رو میذارم تا بر طبق نوع علاقتون بتونین برای دیدنشون برنامه ریزی کنین:
1- کلیسای جامع اچمیادزین کلیسای اعظم حواری ارامنه جهان که تو20 کیلومتری بیرون از شهر و در شهر واغارشاپات هست که هر سال خیلی از ارامنه برای زیارت به اونجا میرن و به اعتقادشون اون اولین کلیسای جامع در تاریخ مسیحیته. تور این کلیسا حدود 3-5 ساعت طول میکشه.
2- موزه تاریخ که در میدان جمهوری ایروان قرار داره و ۳ طبقه است. بلیطش برای هر نفر ۳۰۰۰ درامه و گفته میشه که اولین کفش جهان تو این موزه قرار داره. عکسبرداری تو این موزه ممنوع است.
3- خیابان شمالی (Northern Avenue)که از میدان جمهوری شروع شده و به میدان آزادی ختم میشه، بهترین مکان برای خرید و پیادهروی در روز و رستوران و کافه گردی تو شب هست. فستفودهای زنجیرهای مثل مکدونالد و پیتزا Hut و کینگ برگر و KFC تو این خیابان شعبه دارن و انواع و اقسام فروشگاههای لوکس و برند هم همینجاست.
4- خانه اوپرا (Opera house) ساختمانی بینظیر زیباست که همیشه روبهروی اون کنسرتهای رایگان برگزار میشه و مردم با خواننده ها تو خیابون آواز میخونن و میرقصن. برنامه و بلیط های کنسرت و مراسم های تالار رو از دکههای بلیط فروشی پشت تالار میشه تهیه کرد و در فضای بیرونی تالار برای بچه ها دوچرخه اجاره ای وجود داره.
5- آبشار ایروان یا کاسکاد معروف به هزار پله(Cascade) یک آبشار با پله های بزرگ سنگ آهکیه که بعد از طی حدود نیمی از راه میتونین نمای کلی شهر و کوه آرارات رو ببینین. البته برای افرادی که مشکل پیاده روی دارند درون آبشار و زیر پله های آن، هفت پله برقی هم تعبیه شده. بالای این آبشار مرکز هنر Cafesjian قرار داره که پر از مجسمه های زیبا،کافه و سالن های نمایشه.
6- موزه ماتنداران (Matendaran Museum)که یک موزه کوچک دستنوشتههای خطی و باستانی و کتابهای مذهبی به زبانهای ارمنی، فارسی و یونانیه با ورودی ۱,۰۰۰ درام که برای عکس برداری پول جدا ازتون میگیرن!
7- موزه نسلکشی ارامنه که در یادبود 5/1 میلیون نفریه که در جنگ جهانی اول توسط امپراطوری عثمانی قتل عام شدند. بازدید و راهنمای تور این موزه رایگانه.
8- پارک پیروزی (Victory park) از پارک های معروف ایروانه که با یک مجسمه مادر ارمنستان نماد پایداری و مبارزه در مقابل دشمنان هست. این مجسمه در بالاترین نقطه پارک یک زن رو نشون میده که یک شمشیر بزرگ در دست دارد و مردم ارمنستان را به مقاومت دعوت میکند.
– از تفریحات دیگه ایروان میشه پارک آبی بزرگ شهر، دلفیناریوم، تور کارخانه های محلی نوشیدنی، کارائوکه و کلاب های ارمنی و ایرانی رو اسم برد.
– به دلیل دانش خیلی ضعیف زبان انگلیسی تو ارمنستان، پیشنهاد میکنم گردش های خارج از ایروان رو حتما با تور برین.
– تقریبا همه جای شهر میشه خیلی راحت صرافی پیدا کرد که شبانه روز کار میکنن.
– غذاهای ارمنی ترکیبی از غذاهای ترکی و ارمنی و ایرانیه که به ذائقه ما خیلی خوشمزه است. حتما غذاهای محلی و کباب های ارمنستان رو تست کنید.
– اجاره منزل و آپارتمان از طریق افراد محلی (و حتی ایرانی ساکن ارمنستان) توی ترمینال ها و میدون جمهوری خیلی راحته ولی من به شخصه از نظر امنیت هتل رو ترجیح میدم.
– در مورد قیمت های اجاره هتل و خوراک و خرید چیز زیادی ننوشتم چون مسلما بعد از گذشت 3 سال الان همه قیمت ها چندین برابر شده (چند برابر واقعا؟!) ولی در اون زمان، ارمنستان کشور گرونی از نظر هزینه های سفری نبود و میشد با بودجه خیلی کم و اقتصادی هم بهش سفر کرد.
– سفر با دوچرخه نه تنها از سفرهای زمینی و با تور ارزون تر نیست بلکه حتی ممکنه بعضی جاها هزینه اضافه هم رو دستتون بذاره. مثل هزینه حمل دوچرخه در اتوبوس های رفت و برگشت (برای رفت به تبریز نفری 25 هزار تومان و برای برگشت از تبریز به رشت نفری 100 هزار تومان! پرداخت کردیم؛ که این قیمت کاملا بر طبق سلیقه راننده است) یا هزینه حمل و نقل دوچرخه در انتقالات بین شهری ( بجای اتوبوس یا تاکسی حتما باید ون کرایه کنین). ولی در عوض، این نوع سفر هم تجربه خاص خودش رو داره، میتونین به گشت و گذار در جاده ها و مسیرهائی برین که با ماشین و یا پیاده نمیشه به اون جاها رفت، و تو همین مسیرهای بکر و خاصه که اتفاقهای خاطره انگیز و هیجانی منتظر شماست!
و این تازه سرآغاز است!
همیشه خاطره اولین تجربه ها یه چیز دیگه است، اولین روز مدرسه، اولین دوستی که پیدا میکنیم، اولین دستمزدی که میگیریم؛ و اولین سفری که تنها و مستقل میریم. در طی این چند سال من سفرهای مختلف زیادی به 9 کشور دیگه و شهرهای مختلف ایران کردم که هر کدومشون برام خاص و خاطره انگیز بودن؛ ولی تجربه اولین باری که تمام جرات و قدرتت رو توی دلت جمع میکنی و تنها و مستقل به کشف سرزمین های دیگه ای میری، یه چیز دیگه است. توی همین تنها جستجو کردن هاست که میتونی خود خودت رو بشناسی و همه توانائی ها و قدرت هایی که در درونت هست رو بیرون بکشی و به خودت نشون بدی. این شانس و تجربه رو، از خودتون دریغ نکنید! سفر کنید!
ممنونم که اولین سفرنامه من در مورد اولین سفرم رو خوندین! دوست دارم نظراتتونو بشنوم و اگه کمکی از دستم برمیاد، جواب سوالاتونو بدم. اگه از این سفرنامه خوشتون اومد پیشنهاد میکنم سفرنامه های یونان – جزایر سنتورینی و میکونوس من رو هم بخونین!
نویسنده: ستاره رفیعی