من نمی دونم اول سفرنامه باید چی نوشت. سلام ؟ یا اینکه امروز هفتم فروردین سال یک هزار و سیصد و نود هفته؟ یا شایدم بدون هیچی باید شروع بشه. اما داستان امروز از اونجایی شروع شد که صبح که بیدار شدم نمیدونستم کجام، دیشب که خوابیدم روی تخت بودم توی طبقهی هفتم هتل یه کمم گیج، صبح کهبیدار شدم روی زمین طبقهی نمیدونم چندم. اصلاً اصل حال سفر همینه که یهوویی نفهمی چی میشه و کجایی؛ اصلاً بری سفر که گم بشی. من آدم معتادیم این روقبلاً هم تو نوشتههام گفتم.
من نمیدونم اول سفرنامه باید چی نوشت. سلام؟ یا اینکه امروز هفتم فروردین سال یک هزار و سیصد و نود هفته؟ یا شایدم بدون هیچی باید شروع بشه.
اما داستان امروز از اونجایی شروع شد که صبح که بیدار شدم نمیدونستم کجام، دیشب که خوابیدم روی تخت بودم توی طبقهی هفتم هتل یه کمم گیج، صبح کهبیدار شدم روی زمین طبقهی نمیدونم چندم. اصلاً اصل حال سفر همینه که یهوویی نفهمی چی میشه و کجایی؛ اصلاً بری سفر که گم بشی. من آدم معتادیم این روقبلاً هم تو نوشتههام گفتم.
از این آدما که به مواد و کوفت معتاد میشن نهها از این معتاد درست حسابیا. مثلاً اگه شش روز ساعت نه صبح بهت صبح بخیر بگم روزهفتم اگه نباشی بدن درد میگیرم، مثلاً اگه همیشه تو خیابون وقتی راه میرفتم دستم رو میگرفتی، اگه روزی باشه که نباشی دستم رو بگیری انگار یه چیزی کمه. برای همین سفر رفتن یه نوع ترک کردن برام به حساب میاد. درسته که توی سفر همش داریم با هم حرف میزنیم ولی خب یه سری اتفاقا باحاله؛ مثلاً عادت داره برامساعتهای رند رو بفرسته، دیشب زد ٢:٢٢ ولی اینجا ساعت ١٢:٠٧ بود.
من اومده بودم اینجا که برم تو خیابونش راه برم غرق بشم تو نگاه ادماش ولی خب اصلاً اونطوری نیست. تصورم اینطوری بود که اینجا تو خیابون همه دارن همشهمدیگه رو میبوسن، کنار خیابون دارن آهنگ میخونن و دوتا جوون خوشگل و خارجی از این چشم رنگی بورا دارن جلوشون تانگو یا به قول بابا بزرگم دانسمیکنن، سر که بر میگردونم دختری رو میبینم که پاهاش رو دور کمر یک پسر حلقه کرده و توی نم بارون زیر این نورا داره میبوستش، منم دوربینمو درمیارم و فریمطلایی این سفر رو میگیرم .
اما خب اصلاً اینطوریا نیست. انقدری که ماچ توی ولیعصر خودمون هست اینجا نیست. الکی شانزلیزه شانزلیزه میکنن . کجان جوونای ایرونی که بهشون یاد بدنچه طوری با حس باید دستای هم رو بگیرن؟ این فرنگیا بگی نگی یبس میزنن .
صبح کل شانزلیزه رو راه رفتم همشم منتظر بودم یه دختری با گروهش گوشه خیابون بخونن jutem ولی خب دریغا.
شانزلیزه از یه طرف ختم میشه به یه چرخ و فلک بزرگ که شبیه چرخ و فلک پارک ارمه اما خب فکر کن وسط اتوبان تهران کرج میزدیمش. اما میدونی سوارش کهمیشی کسی پا نمیکوبونه و صدای آهنگای شهرام شپره نمیاد. اینطوریم که حداقل یه “ indila “ بخون، همون آهنگه که یه جاهاییش میگه:
Vient la douleur
Dans tout Paris, je m’abandonne
Et je m’envole, vole, vole, vole, vole
ولی خب خیلی مودب نشستن جلو رو نگاه میکنن.
از چرخ و فلک که پیاده میشم صد متر اون طرفتر سوار مترو میشم که برم ایفلم ببینم. متروش اصلاً بو نمیده، حتی راجع به بوی متروی اینجا هم خالیبندی شده. جدای اینکه انگار من شدم آلیس و پلههای مترو در ورود به سرزمین عجایب، اینجا خیلی عجیب غریب و پیچیدهاس. با لال بازی و ایفل ایفل گفتن خط درست رو پیداکردم و سوار شدم. نه خبری از دست فروشا هست نه جای خالی نه بوی عرق وطنی.
مرد بغلیه یه بوی عطر خوبی میده و داره خیلی جدی کتاب میخونه، یه خانمماونطرف خیلی جدی همینطور که داره به بچهاش شیر میده صفحهی روزنامه رو ورق میزنه، اون وقت مامان من وقتی داره آشپزی میکنه و تلفن زنگ میزنه دادمیزنه که مگه کری تلفن خودش رو کشت و منم میگم جواب میدادی و میگه من که صدتا دست ندارم، کجاست ببینه زن فرنگی داره شیر میده، روزنامه میخونه ورقهم میزنه! البته که این حجم کار رو اگه شاید یه زن با چشم ابروی مشکی انجام میداد انقدر به نظرم کار عجیبی نمیاومد ولی این چشم رنگی بورا اصلاً انگاروقتی که دارن راه میرن هم تو گویی شق القمر انجام میدن. بگذریم .
با یه تکون عجیب و سیخونک محکم یه آقا و علامت دستش که شبیه مثلث کرد و هی میگفت ایفل ایفل فهمیدم که باید پیاده بشم. ٢٩٣ تا پله بود که من از پله برقیاستفاده کردم ولی خب دلیلى نداشت که پلهها رو هم نشمرم. هوا یه کم یختر شده و یه سوز ریزی هم میاد، شالگردن مامان دوزم رو میبندم جلو صورتم و میرم یهچیزی بخرم بخورم که از گشنگی نمیرم. اینجا به پچ پچ میگن کراسان. با یه قهوه سفارش میدم که هم یه دونه از این عکس خوبا بگیرم هم گرم شم هم سیر. ولیخداییش همین پچ پچ و قهوه رو تهران میخوردم فقط ته دلم رو پر میکرد .
نشستم ببینم کسی میاد جلومون یه کلاس فرنچ کیس برامون بذاره بیحاصل از این شهر نریم بیرون که فایده هم نداشت! تو بگو یه ماچ از لپ، هیچی به هیچی. برجایفلم هی بدکی نیست. یه سازهی آهنی که تو پاهاش آسانسور داره و از بالاش شهر معلومه. بام تهران رو در نظر بگیر ولی بدون راه. فکر کن به جای اتوبوسآسانسور سوار میشدی میرسیدی اون بالا.
دیگه مترو سواری بسه. یه کم پیاده به سمت هتل راه میرم.
یه یک کیلومتری که راه میرم میفهمم کراسان و قهوه هم با اینکه از پچ پچ و قهوه گرونتر در میاد ولی خب کارش فقط گرفتن ته دله. با کلیه دانش زبان انگلیسی واستفاده کردن از حداقل سه اپلیکیشن دیکشنری میفهمم قراره یه برگر بخورم همراه با پنیر و سیب زمینی و نوشابه که وسط برگر قارچ هم هست. خداییش خیلیخوشمزه و خفنم بود. نمیدونم اینجای سفرم رو باید بگم یا نباید، ولی خیلی خیلی خلاصه مینویسم که بعداً تو نامههایی به بچهام بگم باباتون تپهی نرفته تویمسافرتش باقی نذاشت.
بعد از غذا راه افتادم سمت هتل. بعد از بیست و سه دقیقه پیاده روی رسیدم به یه بار کوچولو و دنج. از بیرونش یه عکس گرفتم و رفتم تو. مردی که پشت میز نشستهخیلی مهربون میزنه. ازش رمز وایفای رو پرسیدم و بعد از اینکه سه بار تکرار کرد و من نفهمیدم گوشی رو دادم که خودش بزنه. اول زنگ زدم نگین و همهی اتفاقایامروزو خیلی مصور براش توضیح دادم، عکسی که از بیرون بار گرفته بودم رو با لوکیشن شربت خانهی بامداد استوری کردم و یه آبجو یا همون ماء الشعیر خودمونرو سفارش دادم که با بادوم زمینی و زیتونی که روش کپک بود برام آورد و الحق که عجب بادوم زمینیای بود. بعدم یه کم با صاحب رستوران حرف زدم و از همینسوالای روتین که چند سالته از کجا اومدی و اینا. دیگه نمیشد پیاده رفت هتل. پاهام گزگز میکرد. اسنپ خارجی یا به قول خوداشون اوبر گرفتم تا هتل. ۷ دقیقهاینطورا طول کشید تا برسم .
زیر هتلمون یه شعبه از یه مغازهی وسایل آرایشی فروشیه، از اینا که همهی مارکها رو دارن. اسمش صفوراست. منم هر شب یه عطر جدید تست میکنم و هم چینبا بوی خوب وارد ساختمون اصلی هتل میشم. یه پله برقی میخوره تا به لابی اصلی برسم. سقف لابی شیشهی مقعر استفاده شده و خیلی باحاله (میدونستم درسعدسی ها یه روز به دردم میخوره). پنجتا آسانسور اینجاست که بعد از زدن دکمه به سمت بالا یه آسانسور از سمت راست درش باز میشه. دکمهی طبقهی هفتم روفشار میدم حدوداً سه دقیقه ایی زمان میبره تا دوباره در آسانسور باز بشه من باید تا اخر راهرو برم. در اتاقم رو باز میکنم بخاری رو زیاد میکنم و پشت در میزنم
“do not disturb”.مسواک میزنم و روی تختم که به پنجره چسبوندمش میخوابم. یه شب بهخیر برای نگین میفرستم، یه پست توی اینستاگرام میذارم و زیرشممینویسم اگه تنهایی جهنم هم رفتین رفتین اما پاریس نه. یه کم که میگذره یه خانمی زیرش مینویسه که: از من بشنو! اتفاقا تنها سفر رفتن برای اینه که تنها نباشی،خب؟ منم جواب میدم خب و میخوابم.
هفت فروردین نود و هفت تموم شد.