به پایت گره میخورد و غرق میشوی سفری به مکه
4 مرداد 1401
22 دقیقه زمان مطالعه
بدون دیدگاه
از وقتی قرار شد بیایم، گذاشتم توی برنامهام که سرم را از ته بزنم. خیلی وقت است هوس کردهام این کار را بکنم. توی تهران که نمیشود. شهره خاص و عام میشوی و اسباب خنده دوستان شفیق. اینجا کسی خیلی حواسش به این چیزها نیست. سر طاس و ریش بلند این برادران عرب هم آدم را به هوس میاندازد. راستش یکیدو جا دشداشه هم قیمت کردم.
محبوب من! آقایی کن منو به غلامی بخر
یه پول سیاه بفروشمو و دوباره مفتی بخر
ارزون ترین جنس حراجی میشم
دور تو میگردم و حاجی میشم …
پنجشنبه 16 خرداد 1387ساعت 21:20
از وقتی قرار شد بیایم، گذاشتم توی برنامهام که سرم را از ته بزنم. خیلی وقت است هوس کردهام این کار را بکنم. توی تهران که نمیشود. شهره خاص و عام میشوی و اسباب خنده دوستان شفیق. اینجا کسی خیلی حواسش به این چیزها نیست. سر طاس و ریش بلند این برادران عرب هم آدم را به هوس میاندازد. راستش یکیدو جا دشداشه هم قیمت کردم.
دیشب داشتم از خستگی میمردم. ولی گفتم اول باید این پروژه را تمام کنم. پرسانپرسان یک سلمانی پیدا کردم. کمی آن طرفتر از هتلهای دور حرم. رفتم تو و سر طاس پیرمردی را که نشسته بود روی سلمانی نشان دادم و گفتم: «کم؟»
همزمان به دوروبرم را خوب نگاه کردم که ببینم اوضاع چهطوری است. فوری آن یکی صندلی را نشانم داد که یعنی بنشینم که سهسوته کار را تمام کند. دوباره قیمت پرسیدم. گفت: «ده ریال». شاید خیلی هم کروکثیف نبود. ولی من نتوانستم تحمل کنم. از مردن نمیترسم، ولی از ایدز و هپاتیت و اینجور مردن، چرا. به این بهانه که پول همراهم نیست زدم بیرون. صدای اوستای سلمانی پشت سرم جاماند که لابد میخواست منصرفم کند.
رفتم هتل و بسم الله گفتم و موزر خودم را گرفتم روی سرم. تا جایی که میشد صفا دادم و بقیهاش را هم هماتاقی محترم -آقا مرتضی- زحمت کشید. حالا تنها سیاهی توی صورتم ابروهای پرپشت پیوسته کج و معوجم است. شدهام شبیه جمشید آریا توی فیلمهای بزنبزن دهه شصت.
جمعه 17 خرداد ۱۳۸۷ساعت ۲۱: ۲ بامداد
این هماتاقی عزیز سیدمرتضی مدام روی مخ ما پاتیناژ میکند. روزنامه الوطن دیروز را بلندبلند میخواند و زیر بعضی کلمهها را با خودکار بیک خط میکشد. دیروز جوری تأکید میکرد دو ریال پول روزنامه داده که انگار باید با همین دو ریال عربی را فول بشود، مثل انگلیسیاش. بهعنوان مترجم انگلیسی آمده. ولی من ندیدهام انگلیسی حرف بزند.
کار این دوتا – سیدضیاء و سیدمرتضی- این است که بروند سراغ زائران کشورهای دیگر و اوضاع و احوال آنها را بسنجند. مرتضی معلم است و توی انگلیسی ادعاش میشود. سیدضیاء عرب خوزستان است. توی قم هم طلبه است و هم در یک شرکت کامپیوتری کار میکند. مثل اینکه بیستسالی هم نجف بوده. هردوشان سفر چندمشان است. سیدضیاء چهاربار قبلیاش را تمتع آمده. قبلا هم گویا همسفر بودهاند. از همان دقیقه اول مرتضی شروع کرد به عربی حرف زدن. نگو میخواهد عربی خودش را قوی کند. این ضیاء هم مثل من از دستش کلافه شده. ولکن هم نیست.
دوشنبه 20 خرداد 1387، ساعت 3:48 بامداد
الان که به وقت عربستان دوسه دقیقه مانده به 2 بامدادِ دوشنبه، خدا عمر دوبارهای به من و دوربینم عطا کرد. امشب در معیت آقای رفسنجانی، مهمان شیخ العمری بودیم در مسجد یا حسینیه شیعیان مدینه. بعد هم آمدیم برویم بقیع، به روال دیشب. بماند با چه مصیبتی. و انگار بیسابقه است حضور خانمها در بقیع و حالا طفیلی حضور رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام است که میتوانند زیارتی بکنند.
تمام که شد، گفتم از حرم پیامبر هم عکسی بگیرم. خوشخوشک آمدم تا رسیدم به تکوتوک عربهایی که خوابیده بودند توی صحن روی سنگها؛ انگار روی پر قو خوابیدهاند. سوژه جالبی بود. شروع کردم به عکاسی که یکهو سروکله یکی از شُرطهها پیدا شد. به عربی چیزهایی بلغور کرد که از «نوم»اش فهمیدم میگوید چرا از اینها که خوابیدهاند، عکس میگیری. آمدم با عذرخواهی و نمیدانستم جمعش کنم که مردک جِریتر شد. مچم را گرفت و کشید: «تعال… تعال…»
شانس آوردم که همزمان مسئول بعثه و یکی دیگر از ستاد نمیدانم کجا از آنجا رد میشدند. خلاصه ما را کشانکشان بردند دفترشان. نصف گوشت تنم آب شد تا این دو فرشته آسمانی بهش حالی کردند نمیدانسته و عکاس آقای رفسنجانی است و از این حرفها. میگفتند فیلم را بده. منتظر بودم – آنطور که شنیده بودم- دوربین را بکوبد روی میز و خلاص. اما خوشبختانه عکسهای هاشمی را که دید، به خیر گذشت و فقط آخرین عکس یک عرب خسبیده را پاک کردم محض خالی نبودن عریضه. خدا نخواست دوربینم جوانمرگ شود و ایضاً خودم.
سهشنبه 21 خرداد ۱۳۸۷، ساعت 15:59
بر خلاف تصور، فدک تا خود مدینه خیلی فاصله دارد. سه ساعتی طول کشید که با حدود چهلپنجاه ماشین اسکورت، برسیم آنجا. به عبارت واضحتر پدرمان درآمد. واقعیتش فدک جای خاصی نیست. منطقهای است به همین نام که حالا بهش میگویند «حائط» به معنای دیوار. نمیدانم چرا. خود باغ فدک که مال حضرت فاطمه (س) بوده، نخلستان نهچندان آبادی است بهعلاوه یک مسجد که حالا با بتن و مصالح جدید بازسازی شده. ولی تازهساز و شیک نیست و اینطور که شنیدم سالها است کسی توش نماز نخوانده.
اینکه آنجا دنبال حالوهوای خاصی باشید که از همچین جایی انتظار دارید، راستش من پیدا نکردم. ویژگی خاصی نداشت و هرجای دیگری را هم میشد به اسم فدک به ما معرفی کنند.
راهنمای ما یک عرب سیاهچرده ریشحنایی بود، لابد از اهالی همان منطقه. خیلی اتفاقی توی اسم عریض و طویلش یک «جابر» هم بود. توضیحاتش اختصاصی برای هاشمی بود و ما چیزی نمیفهمیدیم.
جایی از باغ جوی آب ناتمیزی بود که نمیدانم از کجا میآمد و چند نفری برای تبرک ازش خوردند؛ من جمله دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام.
دوشنبه 27 خرداد ۱۳۸۷، ساعت ۱۳: ۳ بامداد
همیشه میگفتم یعنی چی که آدم بکوبد و بیاید اینجا پیش خدا، بعد تمام هموغمش را صرف خرید کند؟ مهمتر از وجه معنوی سفر، همیشه خدا خرید -آن هم تنها- برایم چیزی بوده در ردیف حاضر شدن پای چوبه دار. حاضرم چندبرابر پول بدهم و اضطراب و دلهرهاش را تجربه نکنم. همین است که هروقت نیاز پیدا میکنم به کفشی، لباسی، چیزی، عزا میگیرم. تا جایی هم که بشود، فرار میکنم. گرچه شکرخدا بعد خرید کم شده جز تعریف چیزی بشنوم.
این دلهره از اول این سفر هم بود. لیست بلندبالای عشیره اقربین گوشه کیفم هی نمیگذاشت فکرم آرام باشد. دوقدم به سمت بازارها پا پیش میگذاشتم و چند قدم پس. دیشب دیگر دیدم اینجوری نمیشود. دل را زدم به دریا و آدرسی را که یکی از فامیل داده بود و گم کرده بودم، با بدبختی پیدا کردم. یک قماشفروشی بود اوایل خیابان علی بن ابیطالب. صاحبش یک مرد میانسال تاجیکی بود. گفتم: «پریسا خانم رو میشناسی؟» (فکر کنید اسم این فامیل ما پریسا است!)
گفت: «ها». و با چه اطمینانی هم. انگار که در دنیا فقط یک پریسا هست. بعد شروع کرد به دادن همه مشخصات و اینکه چند سال قبل سفر دانشجویی آمده و همه دوستهاش را هم آورده مغازه او و بقیه داستان. و بعد تعریف از اخلاق و رفتار و سکنات پریساخانم، البته بدون چاپلوسیهای تهوعآور کاسبکارانه. لهجه تاجیکی بامزهای داشت. میگفت: «هرچی را اشتیاق کردی بردار».
ولی هرچی را اشتیاق میکردم و به درد نمیخورد، نمیداد؛ میگفت: «حجیآقا! به درد پریساخانم نمیخوره!» یا وقتی سفارش میکردم جنس خوب بدهد، با آن آهنگ و لهجه قشنگش دلداری میداد که: «پروا نداشته باش حجیآقا…»
توی عمرم اینقدر –بهقول او- بیپروا خرید نکرده بودم.
چهارشنبه 29 خرداد 1387، ساعت 1:23 بامداد
فقط همین مانده بود که این جا مرده هم خاک کنم.
عصر گفتند یکی مرده و نگفتند کی. رفتیم غسالخانه پشت بقیع که خودشان بهش میگویند «اداره التجهیز». بارها از جلوش رد شده بودم و برایم سوال بود اینجا کجاست. نمیدانستم اینجوری جوابش را پیدا میکنم. ما که رسیدیم، غسل و کفن تمام شده بود. ایستادیم به نماز میت. این چندروز به خاطر نماز میتهایی که تقریباً همیشه بعد نماز جماعت در مسجد پیامبر خوانده میشود، از جمعِ همه نماز میتهایی که در عمرم خواندهام، زیادتر شده.
شاید پانزده نفر بودیم در دو صف. دوسه نفر لباس احرام پوشیده بودند. یعنی که عازم مکه بودهاند و این اتفاق افتاده. نماز که تمام شد، دیدم پشت سرم یک زن میانسال هم هست. گفتم اگر همسرش باشد که الان اینجا را پر کرده بود از شیون و اشک و زاری. این خانم حتی گوشه چشمش هم تر نبود. ولی بود، همسرش بود. موهای تنم سیخ شد.
گفتم: «خدا صبرتون بده.» و منتظر شدم بغضش بترکد. اما فقط تشکر کرد. گفتم لابد شوهره پیر و مریض بوده که گریه نمیکند. برعکس فقط 65 سالش بود و بازنشسته نیروی هوایی بود و اینطور که زنش میگفت هیچ مرضی هم نداشت. پس چرا برایش گریه نمی کرد؟!
دوسه تا آخوندی که آمده بودند، بعد نماز رفتند. من ماندم و بچههای واحد مرکزی خبر و آن چند نفر که با لباس احرام آمده بودند و همکاروانیهاش بودند. از کاروان جامانده بودند برای خاک کردن این بنده خدا، بی خیال اینکه بقیه حالا توی مسجد شجره مُحرم شدهاند و دارند میروند سمت مکه. تابوت را گذاشتیم توی نعشکش و آن چندتا هم پریدند بالا و تا بجُنبم ماشین از دری که به بقیع باز می شد، رفت تو. یکی دیگر از بچه ها از لای در و از زیر دست شرطهها سُرید تو و من هم به دنبالش. دویدیم تا بالای قبر که تقریباً آن طرف قبرستان بود. توی راه مهدی گفت خوشا به سعادتش که همچین شبی- سالروز وفات امالبنین- مرده و همچین جایی دفن میشود.
من فکرم پیش زنه بود که چون میدانست نمیگذارند زنها بیایند داخل بقیع، حتی اصرار هم نکرد. خیلی راحت دل کَند، خیلی راحت جدا شد. خانمی و صلابتش حیرانم کرده بود. موهای تنم سیخ شده بود. یعنی نمیخواست سر قبر شوهرش باشد؟ اشکی بریزد و خودش را سبک کند؟ یعنی حالا باید تنهایی میرفت سمت مکه؟ چی باید جواب بچههاش و دوست و آشنا را میداد که میپرسیدند همسفرت کو؟ حتی بعدش نمیتوانست بیاید سر خاکش.
قبر را کنده بودند از قبل. اما حالا گورکن نبود و منتظر بودیم که بیاید. یک شرطه جوان کنارمان ایستاده بود که لابد دست از پا خطا نکنیم. تابوت را بلند کردیم که ببریم سمت قبر. من رفتم زیر یک طرف؛ نه بلند و نه آرام زمزمه کردم: «لااله الا ا…».
یکی از احرامپوشها بلندتر خواند و بقیه هم تکرار کردند: «به عزت و شرف لا اله الا ا…»
تشییع جنازه به این خلوتی و کوتاهی؟ هنوز گورکن نیامده بود. یکی از همراهان که احرام نداشت و پیراهن سفیدش روی شلوارش بود، طوری که جوانک شرطه نبیند نشست پشت تابوت. یکی دونفر جوانک را به حرف گرفتند تا او از روی کتابچهاش-لابد مفاتیح- تلقین بخواند. تلقین آرام و بیصدای روی زمین دیدهاید تا حالا؟
یکی از احرامپوشها یواشکی با موبایل فیلم میگرفت برای زنش. عاقلهمرد همراهمان که عربی میدانست، گفت جوانک شرطه میگوید اگر یکبار دیگر تکرار کنی، موبابلت را میگیرم. مهدی پلاستیک خواست که خاکش را بردارد. نبود. یک برگ کاغذ بهش دادم. دور از چشم شرطه خاک برداشت و گذاشت توی جورابش.
تا گورکن بیاید، چشم چرخاندم دور قبرستان. خداییش چه غربتی داشت. اگر درخشش گلدستههای مسجد پیغمبر نبود که دیگر هیچی. فکر نمیکردم هنوز هم اینجا مرده خاک کنند. فکر میکردم همه قبرها مال قدیم است. یعنی مردههای جدیدشان را بیسنگ قبر خاک میکنند؟ آره دیگر. روی قبر خلیفه سومشان هم که از سمت حرم، آخرهای قبرستان است، سنگ ندارد، چه رسد به بقیه. فقط روی قبر مردها یک تکه سنگ میگذارند و روی قبر زنها دوتا. فاتحه!
یکی از بچه ها گفت: «ایشالا این مرحوم با فاطمه زهرا محشور شه، بلند صلوات بفرست…»
صدای صلواتمان تا چندتا قبر آن طرفتر هم نرفت. چند نفر بودیم مگر؟ شمردم؛ ده نفر. یکی دیگر نشست زمین و آرام شروع کرد به زنجموره و نوحه.
حضرت گورکن که آمد، خواست که یکی برود توی قبر. فارسی را مثل افغانیهای خودمان شکستهبسته حرف میزد. یکی از احرامپوشها پرید پایین. گمانم مدیر یا معاون کاروانش بود و اصفهانی. قبر گودالی بود کمعمق. تازه آن پایین که رسیده بود، از بغل به اندازه یک نفر کنده شده بود. با صلوات که جسد را فرستادیم پایین، گورکن جلو آن باریکه را آجر چید. نصف آجرها را ما از اینور و آنور قبرستان برایش جمع کردیم. بعد جست زد بالا و با فارسی نیمبندش حالیمان کرد که خاک بریزیم. پنج شش نفری بیل برداشتیم و مشغول شدیم. بیل میزدم و به زنه فکر میکردم که حالا تنها باید محرم بشود، تنها لبیک بگوید، تنها باید طواف کند، تنها برگردد. بیل میزدم و فکر میکردم عجب داستانی دارم من که باید بیایم اینجا، توی تاریکی بقیع، زیر تابوت یکی را که نمیشناسم بگیرم و روی قبرش خاک بریزم. بیل میزدم و فکر میکردم توی جزوهای که برای مناسک حج میخواندم، نوشته بود وصیتنامه هم بنویسید و من فراموش کردم.
بیل میزدم و به ذهنم میسپردم که خوب شد این مرحوم یادم انداخت یک خلعتی (به همان کفن می گویند خلعتی دیگر؟) بخرم که طواف بدهم.
یادم نمیآید از مرگ بدم آمده باشد یا ترسیده باشم. ولی یاد چهره قرص و محکم آن زن که می افتم، موهای تنم سیخ می شود.
جمعه هفتم تیر 1387، ساعت 3:36
یک جوان نابینا توی هتل ما است که کم و زیاد همسن من است. گمانم اولینبار همان یکشنبه و موقع انجام دادن اعمال در مسجدالحرام دیدمش. کنار یکی از ورودیهای صفا به داخل مسجد نشسته بود- یا نشانده بودندش- رو به کعبه و جوری به این مکعب سیاه نگاه میکرد، انگار دارد میبیند چی به چی است، انگار دارد صاحبش را هم می بیند.
دفعه بعدش گمانم پریشب بود، سر شام. داشت با چه دقت و تمیزی شام میخورد. قاشق را که میبرد سمت دهانش دستش میلرزید، ولی چیزی نمیریخت. هسته زیتونش را هم توی همان قاشق درمیآورد. دلم لرزید و بقیه غذا را با بغض و بیمیلی کوفت کردم.
از آنهاست که پای چشمشان گود رفته و کبود است و مردمک و نینیاش مدام دودو میزند. برای همین حتم کوریاش مادرزاد است. دیگر اینکه دهانش همیشه به حالتی است که انگار دارد میخندد. یعنی که نمای بیرونی چهرهاش دست خودش نیست. نمیدانم چرا مدام سر راه من سبز میشود. آخرین بارش همین سه چهارساعت پیش بود. می ترسم آخرش بروم جلو و ازش بپرسم کعبه در نگاه او چه شکلی است.
شنبه 8 تیر ۱۳۸۷، ساعت ۱۷: ۱۹
از مصیبتهای کاروان نداشتن این است که برنامه مشخصی برای رفتن به جاهای مختلف ندارم. برای زیارت دوره، آویزان کاروان همشهریهام شدم که اتفاقاً چندتاییشان آشنا درآمدند. معاون کاروان، هم سفر حج تمتع پدرم بوده در سال ۶۴ و حالا هم سفر و همراه من است بعد ۲۴ سال!
خیلی دلم میخواست بروم غار حرا. دیروز سر ناهار دیدم دونفر حرفش را میزنند. پرسیدم و گفتند شب قرار است بروند. شماره اتاق مدیر کاروانشان را گرفتم و تماس گرفتم که بنده خدا استقبال کرد.
شب تا همه بیایند، شد دو. سی نفری بودیم. زن و مرد و چندتا هم نوجوان. تا پای حرا نفری دو ریال کرایهمان شد. نامردها آن مسیر آسفالت بدشیبش را نمیبرند بالا. چه شیب نفسگیری هم دارد. پنجاه درجهای هست بیاغراق.
آن وقت شب قاعدتاً هیچجا نباید روشن میبود. گفته بودند یک چراغقوه کوچک ببرید و من دلخوشیام به چراغقوه موبایل بود. ولی هوا آنقدر مهتاب بود که بشود راحت رفت بالا. انعکاس نور شهر هم روشنش کرده بود و مکه از آن بالا چه منظرهای داشت. کمی که رفتیم بالاتر، گلدستههای مسجدالحرام هم پیدا شد. تقریباً تنها نور سفیدی بود در بین آن همه نورهای زرد.
همراهان از سفرهای قبلیشان میگفتند و از گداها و میمونهای دزد تربیت شده. یکیشان میگفت که یارو با دوپای قطع شده با عصا میآید بالا برای گدایی. آن یکی از میمونی میگفت که کیف پول زنی را چنگ زده و چون زنه مقاومت کرده، چنگ کشیده توی صورتش. قبلاً هم از این چیزها زیاد شنیدهام. اینکه وقتی تشنهشان میشود، شیشه آب معدنی ملت را چنگ میزنند و میروند بالا، بعد هم دوباره درش را میبندند! یا پولها را از کیفی که زدهاند، برمیدارند و کیفش را میاندازند دور. خب دیگر، وقتی طبق شنیدهها بیبروبرگرد برای دزدهاشان حکم قطع دست صادر میکنند، عربهای خوشفکر باید هم به فکر همچین راهحلهایی بیفتند. چه فایدهای دارد برای میمون بیچاره حکم قطع ید صادر کنی؟ کار فرهنگی هم بعید است رویشان جواب بدهد که اگر قرار بود بدهد، از ۱۴۰۰ سال پیش تا حالا روی صاحبهاشان داده بود.
خیلی دوست داشتم این میمونها را ببینم که نبودند. لابد شیفت شب ندارند. برعکس گربهها که آنجا هم بودند و معلوم نیست برای چی. آنقدر با اعتمادبهنفس و پلنگوار از کنارت رد میشوند که در موجودیت خودت شک میکنی. و برعکس گداها که لااقل چهارپنجتاشان آن وقت شب هم مشغول کار و تلاش بودند. بقیهشان هم بعید است هر روز بروند و برگردند. همانجا لابد توی شکافی، روی سنگی چیزی میخوابند تا صبح بشود و دوباره روز از نو. چقدر نقص عضو و بیدست بینشان است. عرفات هم زیاد بودند.
مسیر سخت بود یا من سنگین شدهام؟ هرچی چربی جمع کرده بودم آب شد رفت پی کارش. فشارم هم زودتر از چیزی که باید افتاد. شیشه آب معدنی و چند تا پستهای که ته جیبم بود، خوب جایی به دادم رسید. پوست پستهها را هم میمکیدم. شوریشان غنیمتی بود.
به غار که رسیدیم، تقریباً هیچکس نبود. تا جماعت عکس بگیرند، ما چند نفر از فرصت استفاده کردیم برای خواندن نماز توی غار. غار که چه عرض کنم؛ شکافی است که در بهترین حالت فقط دو نفر میتوانند توش نماز بخوانند. و بعضی چه ولعی دارند اینجور وقتها. طولانیترین نمازهای عمرشان را همین وقتها میخوانند که کلی آدم معطل است. با فشار روی عین و غین و ادای درست حاء و مد درست ولاالضالین و باقی ماجرا.
دو رکعتم که تمام شد، دو تا عکس هم گرفتم و پریدم بالا به تماشای مسجدالحرام. و فکر کردم به محمد و حرا و اعتکافهاش، و خدیجه و تصور اینکه هربار برای رساندن آب و نان به او از خانهاش که میگویند جایی است نزدیک حرم تا اینجا، چه زجری میکشیده. اینجا هم پشت سر یک مرد موفق، یک زن دلسوز و همراه ایستاده.
فکر کردم که این تنها جایی است که ما در تاریخ اسلام «تنهایی» داریم یا من سراغ دارم. بقیهاش هرچی هست، تأکید به جماعت و باهم بودن است و مزیتهاش. فکر کردم محمد میآمده اینجا چه کار؟ چی میگفته وقتی دینی و آیینی نبوده؟ نماز اگر میخوانده، چی میگفته؟ بعد آن سؤال قدیمی آمد سراغم که چرا او به دین پیامبر قبل خودش- عیسی- نبوده؟ و…
گمانم هرچی در این سفر هست، در همین فکر و خیالهاست. وگرنه هرجای دیگری را هم به جای حرا به ما معرفی کنند، اتفاقی نمیافتد.
پایین که آمدیم، رمق نداشتم. پاهام بدجوری میلرزید و خدا خدا میکردم سنگی از زیر پام درنرود. دوباره نمک پوست پستهها به دادم رسید. دقیقاً از شیب تند پای کوه که پایین آمدیم، صدای اذان بلند شد و برای اولینبار آن جمله اختصاصیشان را که فقط در اذان صبحشان میگویند، تشخیص دادم: «الصلوه خیر من النوم».
اگر دوربین همراهم نبود، خیلی دوست داشتم خودم را برسانم مسجدالحرام.
سهشنبه 11 تیر ۱۳۸۷، ساعت ۵: ۸
دیشب بعد شام که آمدم پایین بروم بازارگردی، نزدیک عشاء بود و رانندهها «بازار، بازار» نمیکردند. میگفتند «بعد الصلوه». نشستم کنارشان به گپ زدن. داشتند فرت و فرت سیگار میکشیدند و بینش آب هندوانه میخوردند و سربهسر هم میگذاشتند. یکیشان بسته سیگارش را دراز کرد طرفم. دست آوردم بگویم «لا» که انگشتری را که یکی از بچههای روزنامه داده طواف بدهم، دید و چشمش را گرفت. فهماند که درش بیاور. با ولع که توی دستش میکرد، پرسید: «فیروزه؟».
گفتم: «نعم».
یادم افتاد که عشق فیروزه دارند و تا همین چند سال پیش هم زائرها کلی انگشتر فیروزه میآوردند اینجا برای فروش. همینطور پسته و سقز. (این خاطره بچگی همین حالا زنده شد که مادربزرگم که عازم بود، داشت اینجور چیزها را جا میداد توی ساکش. نشان به آن نشان که رنگ ساکش هم زرشکی بود.) این سفر از این چیزها ندیدم. خودش یک عقیق دستش بود که از حرفهاش فهمیدم داده اسم خودش را روش نوشتهاند.
یک آخوند هم آمد پایین که برود بازار. میخواست برود آندلس. گفتم که فقط میبرند الدولی و تازه آن هم بعد نماز. کمی به عربی با رانندهها حرف زد که ببرندش اندلس. نتوانست مخشان را بزند. گفتند که آنجا را باید با تاکسی برود. پرسید من میروم کجا که گفتم جای خاصی نمیروم. از مزایای آندلس گفت و اینکه همه چیز دارد. گفتم برویم. ولی بعد شصتم خبردار شد شریک جرم میخواهد برای ده ریال کرایه تاکسی. دید آبی از من گرم نمیشود و دوباره رفت روی مخ رانندهها، بلکه راضیشان کند مجانی ببرندش آندلس. بعد سردرنیاوردم چه طوری حرفشان رسید به متعه و صیغه و از این حرفها.
میدانستید اهل تسنن صیغه را حرام میدانند؟ من توی این سفر فهمیدم. یکی از رانندهها که از همهشان پیرتر بود، میگفت که سنت رسولا… داشتن چهارتا زن است. همانی که محو انگشتر فیروزه من بود، گفت که یارو خودش چهارتا زن دارد. یعنی که کامل به سنت عمل کرده بود و روی هوا حرف نمیزد!
جناب روحانی هم با اینکه معلوم بود چهقدر عجله دارد خودش را به بازار برساند، میخواست به تکلیف شرعیاش هم عمل کرده باشد. با همان عربی نیمبند برای طرف توضیح داد که متعه هم سنت رسول ا… است و خلیفه دوم حرامش کرده. طرف آمد تکذیب میکرد که: «لا… لا…» و سنت رسول ا… چهارزن است و صیغه نیست.
از رفیقم که هنوز داشت با انگشتر حال میکرد، پرسیدم که او چند تا زن دارد. انگشت سبابهاش را جوری با بدبختی آورد بالا و گفت: «واحد!»، که جگرم کباب شد. بقیهشان هم یکی بیشتر نداشتند و همان مسنترینشان چهارزنه بود. بعد قبل اینکه بپرسم چرا باز زن نمیگیرد، خودش توضیح داد که: «فلوس مافی، واحد» و بعد اشاره به همان پیرمرد که او چون فلوس و پولش بیشتر است، سنت رسول را کامل کرده. دیدم مشکل ازدواج این بیچارهها هم مثل خودمان مایه تیله است. حالا چه فرق میکند برای اولی یا چهارمی؟
آقای روحانی که داغشان را تازه کرد و دید باز هم آبی ازشان گرم نمیشود، پرید توی یک تاکسی که برود بازاری که دوست دارد. رانندهها هم همان کنار خیابان ایستادند به نماز جماعت که سنت رسول به تأخیر نیفتد.
گفتم باز هم گلی به گوشه خلیفه دوم که متعه را حرام کرده. والا معلوم نبود این جماعت در راه عمل به سنت چه بلاهایی که سر خودشان نمیآوردند. دیگر اینکه این بیچارهها خیال میکنند ما توی ایران عجب صفایی میکنیم. دیگر خبر ندارند که امکانات اینجا هم مثل همهجا عادلانه تقسیم نمیشود و خلاصه دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل.
با این حال لابد همین متعه هم ابزار بدی نیست برای ترویج.
جمعه 28 تیر ۱۳۸۷، ساعت 15:37
همهچیز تمام شد. پنجشنبه هفته پیش، سیزدهم تیر. مهمانیها و دیدارهاش و بیماری سخت و کمرشکنی که شد تنها سوغات بعضی از فک و فامیل هم؛ با اینکه با هیچکدام روبوسی نکردم.
حالا خیلی وقت است که زندگی افتاده روی روال عادیاش. ولی هنوز برایم عادی نشده. خدا همیشه با من شوخی میکند، همیشه چیزی برای غافلگیرکردن من دارد. میداند آدم ماجراجوییام و میترسد خوشی زیادی دلم را بزند. برای همین بازی همیشگیاش با من همیشه برقرار است. همین اول کاری چندتاش را گذاشته جلوی رویم. من هم مثل همیشه رودررویش بازی میکنم.
یکی از این بازیهاش این است که انگار در شلوغی اطراف کعبه فقط بند اول دعاهام را شنیده و بلافاصله هم بهش عمل کرده. بقیهاش هم دیر یا زود به گوشش میرسد. چون تنها صداست که میماند. بالاخره بعضی وقتها باید به خدا هم فرصت داد.
یکی از بزرگترین محاسن این سفر برایم چشیدن لذت هدیه دادن بود. هیچوقت به این وسعت هدیه نداده بودم. از شما چه پنهان کلی برای خریدن این به اصطلاح سوغاتیها عذاب کشیدم. نوشتهام که نفس خرید –آن هم تنها- چقدر برایم کار سخت و عذابآوری است. ولی باور کنید بعد از دادن کادوها خستگی از تنم در رفت و فهمیدم که هدیه دادن با این وسعت چه لذتی دارد. حتی از گرفتن هدیه و سوغات هم بالاتر. بعضی چیزها را باید تجربه کرد تا فهمید. این سفر اگر همین دستاورد را داشته باشد، کافی نیست؟
نویسنده: جابر تواضعی