کربلا ، سفری که برای اولین بار عاشق ، شدم و عشق رو حس کردم ، یه عشق کاملا زمینی که منو با خودش کشوند و آخرش گمش کردم ، عاشق یه دختر چادری با چشای سبز و مهربون ، هنوز اولین بار که بهم زل زدیم رو یادم نمیره ، اینکه چجوری دوستام رو پیچوندم تا نزدیک اون دختر و خانوادش باشم و اینکه چجوری اونجا گمش کردم .
نخستین عشق
کربلا ، سفری که برای اولین بار عاشق ، شدم و عشق رو حس کردم ، یه عشق کاملا زمینی که منو با خودش کشوند و آخرش گمش کردم ، عاشق یه دختر چادری با چشای سبز و مهربون ، هنوز اولین بار که بهم زل زدیم رو یادم نمیره ، اینکه چجوری دوستام رو پیچوندم تا نزدیک اون دختر و خانوادش باشم و اینکه چجوری اونجا گمش کردم .
نمیدونم چرا الان که اولشه دارم از وسطش خاطره رو میگم ، شاید چون خیلی اونجاشو دوست دارم ولی باید از اولش شروع کنم ، اولی که یه دفعه ای جور شد و توی یه روز گفتم میخام برای اربعین برم کربلا ،توی همون روز ویزام صادر شد و دو روز بعدش با دوستان راهی کربلا شدم ، دوستایی که بیشترشون رو نمیشناختم ولی مذهبی بودنشون مشخص بود ، اون سفر کل پولی که با خودم برده بودم ۳۰۰ هزار تومن بود ،شب حرکت ساعت ۹ شب سوار اتوبوس شدیم و فردا صبحش مرز بودیم ، مرزی که توی پارکینگش خیلی ماشین پارک بود …
صبحانه رو همونجا در حین راه رفتن خوردم ، همه ی صبحونه ای که خوردم نذری بود ، البته اگرم میخواستم چیزی بخرم مغازه ای نبود که چیزی ازش بخرم .
به مرز رسیدم ، مرزی که یه صف خیلی طولانی داشت و تا ساعت حدود ۲ یا ۳ توی صفش بودم تا بلاخره نوبتم شد و به گیت رسیدم ، جایی که بعضی افراد بدون ویزا و پاسپورت هم رد میشدن ولی به من گیر دادن و میگفتن که این عکس توی پاسپورت مال تو نیست ، البته حق هم داشتن چون نزدیک به ۳۰ کیلو وزن کم کرده بودم و واقعا با اون تصویر فرق داشتم ، ولی بلاخره گذاشتن که رد بشم . اونطرف مرز به همراه بقیه سوار اتوبوسی شدم که به نجف میرفت و ۶۰ هزار تومن ناقابل از ۳۰۰ هزار تومنی که داشتم رو گرفت و من موندم و ۲۴۰ هزار تومن و ۱۰ روزی که باید توی عراق باشم .
یکی از مزخرف ترین اتوبوس هایی بود که توی عمرم سوار شدم ، اصلا جای پا نداشت و انقدر هم آروم میرفت که یه مسیر ۳ ساعته رو هفت ساعته رفت . وقتی به نجف رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدم احساس میکردم که تمام عضلات بدنم درد میکنه ، پیاده شدم ، گروه یه جا رو از قبل برای اسکان در نظر گرفته بود و وقتی رسیدیم همه میخواستن بخوابن ؛ بجز یک نفر
– کسی میاد بریم حرم حضرت علی ؟
من باهاش رفتم ، پسر خوبی بود ؛مهربون ، شوخ و باهوش ؛ توی چند دقیقه ی اول همصحبت شدن باهاش میشد اینا رو فهمید
پرسید : بار اولته ؟
من: آره ، توچی؟
-چند باری اومدم
+پس الان میدونی باید از کجا بریم ؟
-اره
+کجا؟
-از توی پیاده رو
لبخند زدم ، تا داخل حرم که دو کیلومتری راه بود صحبت کردیم ؛ دقیقا یادم نمیاد چی گفت یا چی گفتم ولی اونموقع متوجه شدم به قول معروف لانگ دیستنسی بود بین بین عقایدمون …
ایوان طلا ، گنبد طلا، یکعالمه طلا روی در و دیوار حرم بود ، مردم هم بودن …
کفشم رو در آوردم و دستم گرفتم تا وارد حرم بشم ، فشار جمعیت زیاد بود ، مردم ذکر حیدر،حیدر رو با فریاد میگفتن و انگار که یک نیروی عجیبی میگرفتن ، پیرمرد ها هم با همین ذکر تحریک میشدن که برن و به ضریح دست بزنن ولی وقتی فشار جمعیت زیاد میشد باید یک مرد هیکلی نجاتشون ( تکرار میکنم ؛ دقیقا نجاتشون ) میداد .خود منم با همین ذکر رفتم که دست به ضریح بزنم ولی یکلحظه دیدم نمیتونم نفس بکشم و داد زدم کمک ، یک مرد هیکلی دستم رو گرفت ، هر کاری میکردم کفشم که با اون یکی دستم گرفته بودمش رو بیارم پیش خودم نمیشد و پلاستیکش پاره شد و جلوی چشمام ، کفشم با سیل جمعیت رفت و اون مرد هیکلی منو نجات داد . حالا من بودم و ۲۴۰ هزار تومن که کفش هم نداشتم ، اون شب دیگه فقط از دور ضریح رو نگاه کردم و گاها از حال رفتن و بیهوش شدنشون رو دیدم .
ساعت ۱۲ شاید هم ۱ شب دوستم با یک جفت دمپایی که ۶ تومن خریده بودش برگشت .مردم دور و اطراف حرم خوابیده بودن انقدر خسته بودم که اگه یه پتوداشتم ؛ کنار حرم میخوابیدم ولی نداشتم و باید اینهمه راه رو با خستگی و اون دمپایی برمیگشتم.نصف راه ذستم توی دستای دوستم بود و چشام رو بسته بودم .وقتی که به محل اسکان رسیدیم فقط چند ثانیه طول کشید که بخوابم .
صبح موقع نماز بیدارم کردن و اکثرشون قصد حرم کردن ولی من بعد از نماز خوابیدم و تا نردیک ظهر خواب بودم .بیدار شدم و رفتم برای نهار نذری گرفتم و دوباره خوابیدم تا بعد از ظهر.
عصر با دوستی که دیشب حرم رفته بودم رفتم حرم و تا ساعت 11 شب حرم بودم ؛ موقع برگشت گفت بریم قبرستون وادی السلام که نزدیک حرم بود .
عجب قبرستون بزرگی و چقدر قبر هاش برام عجیب بود، هر قبر داخل اتاقی بود که 6 یا 8 قبر دیگه هم اونجا بودن و برای رفتن به این اتاق ها باید از ظریق پله به زیر زمین میرفتی.
اولای قبرستون شلوغ بود و نور افکن داشت ولی یه ذره که میرفتی داخل نوری وجود نداشت و آدمی هم نمیدیدی ؛ اگه هم میدیدی سعی میکردی به سمتشون نری خب البته ساعت 12شب بود و معمولا کسی اونموقع قبرستون نمیره… ولیی حس ترسی رو احساس نمیکردم . دوستم قصهی حضرتصالح و حضرت هود رو که توی اون قبرستان دفن شده بودن رو برام میگفت و گاها بعضی جاهاشو از قرآن به عربی میگفت. عجب شب پر از آدامشی بود … و فکر کنم تا ساعت 2 داخل قبرستون بودیم
شب خوابیدیم و صبح ساعت 6 صبح پای چیاده به سمت کربلا راه افتادیم
حدود 1500 عمود یا تیر چراغ برق بین نجف تا کربلا وجود داره که فاصلشون از هم 50 متره و معمولا افراد این راه رو 2 یا 3 یا 4 روزه طی میکنن؛خود من 4 روزه دفتم چون خانواره ی فاظیما 4 روزه رفتن ولی بقیه ی دوستان 3 روزه این مسیر رو طی کردن .
6 روز مونده بود به اربعین و من و سه تا از دوستان باهم شروع به پیاده روی کردیم و چقدر مردم زیاد بودن و چقدر توی اون راه نذری میدادن ساعت 1 ظهر استراحت کردیم و ساعت 2 دوباره حرکت کردیم و چند دقیقه بعد از حرکت من از بقیه جدا شدم و گوشیمو خاموش کردم و و خودمو توی سیل جمعیت گم کردمو تا 6 روز هیچکدوم از دوستامو ندیدم …
نشسته بودکنار خواهر کوچک ترش و مادرش وایساده بود و به پدرشون که 4 تا چایی می آورد نگاه میکرد…
نگاه میکردم توی چشماش ؛ چشماش سبز بود و میشد توش جنگل ؛ دریا ، رمین ؛ خورشید و اصلا همه ی دنیا رو دید . موهاش خرمایی مایل به سیاه وپوستش سبزه بود .
یک لحظه توی چشمام نگاه کرد ،میشد مهربونی رو توی پشماش احساس کرد ؛ و منم احساسکردم عاشق شدم ؛ اولین عشق ،چقدر سریع و عجیب اتفاق افتاد ؛ از پدرش لیوان چایی رو گرفت و 7 بار فوتش کرد و و لیوان کاغذی رو رویی لبش گداشت و خوردش ؛ به لیوان کاغدی حسودیم میشد ؛ وقتی بلند شد چادرش که خاکی شده بود رو تکوند ؛ چادرش مث چادرای مجریای تلوزیون بود ؛ آروم آروم سمت چپ پدرش راه میرفت و منم با فاصله پشت سرشون راه میرفتم یک حال و هوای عجیب داشتم که دوست داشتم هیچوقت تموم نشه
خیلی آروم میرفتن ،من هم از دور نگاهش میکردم و کیف میکردم و توی ذهنم میگفتم برم جلو یا از همین دور …
میگفتم برم با پدرش صحبت کنم یا اینکه با مادرش صحبت کنم یا حتی با خودش صحبت کنم …
ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر بود که دیدم روی عمود ۱۱۲۷ وایسادن و رفتن داخل یه موکب که شب رو اونجا بگذرونن منم داخل همون موکب رفتم قسمت زنونه و مردونش جدا بود .جایی که پدرش رو خوب میدیدم رو انتخاب کردم و دراز کشیدم .
-سلام ؛ اینجا ،جای کسیه؟
یک پسر حدودا هم سن و سال من بود
بهش گفتم : نه ، بشین
اهل سبزوار بود ، اولین دفعه ای بود که میومد کربلا و خودش تک و تنها از سبزوار راه افتاده بود و اومده بود ؛ اونشب چند ساعت با اون پسر صحبت کردم ، از سبزوار و حمام قیصریه برام گفت و از پارک های سبزوار ؛ عکساش با دوستاش رو نشونم داد ، راجع به موسسه ی ثامن الحجج که اونموقع هنوز پول مردم رو نخورده بود صحبت کرد و گفت صاحب این موسسه چقدر انسان خوبیه و دست بخیر داره .
چقدر هم صحبتی باهاش برام لذت بخش بود ، شاید هم چون از ظهر اون حس عجیب رو داشتم صحبت های پسر سبزواری برام لذت بخش بود .
خود موکب اون شب کباب داد و نیازی نبود که بریم از جای دیگه ای نذری بگیریم . بعد از شام در مورد پیاده روی مردم سبزوار تا حرم امام رضا برام گفت ؛ گفت که شبیه پیاده رویه اربعینه فقط بجای ۷۵ کیلومتر حدود دویست و خورده ای کیلومتره و مردم حدودا ۵ تا ۹ روزه این مسیر رو طی میکنن و خودش هم پارسال وقتی که اینکار رو کرده از امام رضا خواسته که امسال بیاد عراق و فاصله ی نجف تا کربلا رو پیاده بره ؛ وقتی داشت این رو میگفت یه شوغ عجیبی توی چشمای قهوه ای تیره اش بود . ساعت ۹ نشده بود که خوابید ، منم اونشب توی ذهن خودم پرسه زدم و بعد از مدتی خوابیدم ، موقع اذون صبح بیدار شدم ؛ پسر سبزواری رفته بود ، انگار نه انگار که اصلا دیشب اونجا بوده باشه ولی پدر دختر چشم سبز برای نماز بیدار شده بود ؛ بعد از نماز پدر فاطیما دوباره خوابید ولی نخوابیدم چون میترسیدم ؛ میترسیدم خواب بمونم و اون ها هم برن .
آفتاب تازه بیرون زده بود و من رفتم بیرون، حدود نیم ساعت بعد دختر چشم سبز بیرون اومد و با خانوادش شروع به حرکت کرد . مثل دیروز سمت چپ پدرش راه میرفت .
گفتم : سلام
دختر چشم سبز : سلام
صداش چقدر قشنگ بود ، طراوت آب رو میشد توی صداش حس کرد و البته معصوم بودنش رو ..
گفتم : خوبی
گفت : مرسی
خواستم ادامه بدم که یه دفعه به خودم اومدم و دیدم توی ذهنم دارم با خودم صحبت میکنم و دختر چشم سبز ۱۰ متر جلوتر پیش خانوادش داره راه میره . اون روز رو توی ذهنم باهاش صحبت کردم و به خودم میگفتم که دارم دیوونه میشم ، بعد از ظهر سر عمود هفتصد و خورده ای وایسادن و منم که نگران بودم که پدر دختر چشم سبز متوجه من بشه به چند موکب جلو تر رفتم و وسایلم رو اونجا گذاشتم و تا یک ساعت بعد کنار مسیر پیاده روی بودم که نکنه ادامه بدن و من جا بمونم .
موقع اذون صبح وقتی بیدار شدم متوجه شدم باید دوش بگیرم ، با آب سرد دوش گرفتم ، یک دوش دو دقیقه ای که واقعا اذیت شدم.
وقتی بیرون اومدم بدنم رو خشک کردم و نماز خوندم و حدود ۲ ساعت انتظار کشیدم ؛ یکی از بدترین انتظار های عمرم بود که هر لحظه توی ذهنم می اومد که نکنه که رفتن و من الکی منتظرم که بلاخره دیدم که شروع به حرکت کرد ، دقیقا سمت چپ پدرش …
اون روز با خودم کلنجار رفتم که برم و با پدرش صحبت کنم ولی جراتش رو پیدا نکردم.
فقط یک بار جایی کباب ترکی نذری میدادن توی صف دقیقا جلوش وایسادم و کنارم بودنش رو حس کردم ، احساس میکردم قلبم داره منفجر میشه ، کوله ی روی دوشم رو در آوردم به این بهانه چند لحظه از نزدیکترین حالت ممکن دیدمش …
چشماش …
چشماش…
چشماش…
چشماش…
نفسش رو که به پشتم می خورد حس میکردم
نفسش …
نفسش …
و آرزو میکردم که این صف کباب ترکی هیچوقت تموم نشه ولی زمان بهم توجهی نکرد ، حتی سریعتر و ظالم تر از همیشه بود …
وقتی نوبتم شد و کباب رو گرفتم احساس میکردم مزخرف ترین و بد مزه ترین غذای عمرمه و یک لقمه بیشتر ازش نخوردم .
تا بعد از ظهر که به عمود ۲۷۸ رسیدیم همش به اون چند لحظه فکر میکردم .مطمئنم عمود ۲۷۸ بود چون آخرین باری بود که باهاش زیر یه سقف بودم .
اونشب توی موکب با دو تا پیرمرد آشنا شدم ، یکیشون عراقی بود و اون یکی ایرانی ، عراقیه دست و پا شکسته فارسی صحبت میکرد . درباره ی جنگ ایران و عراق بود صحبتشون و اینکه یک زمانی روبروی هم میجنگیدن ؛ اولش خوب بود ولی بعد از نیم ساعت صحبتشون داشت به دعوا کشیده میشد و با وساطت بقیه ادامه ندادن .
بعد کنار پیرمرد ایرانی نشستم و برام از عملیات هایی که اون زمان توشون بوده گفت ؛ گفت که چه دوستای فوق العاده ای رو از دست داده و چه سختیایی کشیده و اینکه الان جانبازه ؛ خودش تنها بود و هر سال می اومد برای زیارت و نجف تا کربلا رو پیاده روی می کرد . دومین شب پیاده رویش بود و میگفت فردا ظهر توی بین الحرمین نماز ظهر رو میخونه . من شب سومم بود و نمیدونستم چه موقع هم قراره برسم به کربلا . شب زود خوابید و قبلش گفت که فردا ساعت ۴ صبح حرکت میکنه و از من خدافظی کرد .
صبح مثل همیشه پشت سرشون راه افتادم ؛ باد می اومد و هوا غبار آلود بود ، وقتی باد به چادرش میخورد احساس میکردم که داره میرقصه ، یه رقص سما که با چادر مشکیش انجام میداد و به آسمون میرفت و به زمین برمیگشت .
حدودا نزدیک کربلا بودم که وایسادن برای نماز و استراحت ؛ آخرین باری بود که دیدمش ، بعد از نماز یک لحظه گمش کردم و همون یک لحظه کافی بود ، چند ساعت دنبالشون گشتم ولی … …
یک حالت گیجی عجیبی داشتم ، دختر چشم سبز نبودش ، بغض وحشتناکی توی گلوم بود و میخواستم گریه کنم ولی نمیتونستم ؛ من موقع دیدن فیلمایی مث عزیز میلیون دلاری و the fult in our stars یا حتی مختارنامه هم گریه نکرده بودم ، موقع روضه های محرم هم هیچوقت گریه نکرده بودم و آخرین باری که گریه کرده بودم برمیگشت به ۶ سال پیش ، موقعی که پدربزرگم فوت شده بود. توی همون گیجی به کربلا رسیده بودم ، همه وقتی به کربلا میرسن به به زیارت امام حسین و حضرت عباس میرن ، من هم رفتم ، تا شب توی حرم بودم و زیارت کردم و دنبال پدر دختر چشم سبز گشتم ، به خودم میگفتم که هدف اصلی این سفر زیارت امام حسین و حضرت عباس بوده که من بهش رسیدم و اینجوری سعی میکردم خودم رو راضی کنم ، شب یک جا با فاصله ی دور از حرم پیدا کردم ، شب واقعا سردی بود و منم تا صبح یخ زدم ، صبح به بین الحرمین رفتم و نشستم و شروع به دعا خوندم کردم ، انگار وقتی دعا میخوندم قلبم آروم میشد.
ضریح حضرت عباس
ساعت حدود ۳ بود که یک جوان کنارم نشست و با مبایلش تماس صوتی گرفت ، کسی که اونطرف بود یه شعر براش خوند :
همه روز روزه بودن ،همه شب نماز کردن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
و ادامه داد تا به بیت آخرش رسید :
بخدا هیچ یک را ثمر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی در بسته باز کردن
با همین شعر کتاب دعام رو بستم و فقط مردم رو نگاه میکردم که چجوری زور میزنن خودشون رو به ضریح برسونن اوپمدم توی خیابون ، دوتا مرد ایرانی رو دیدم که به یک بچه گفته بودن که اگه بار هاشون رو با گاریش بیاره ۱۰ تومن بهش میدن ولی موقع دادن پول ۵ تومن بهش دادن و وقتی پسر عرب اعتراض کرد اون بچه رو زدن و رفتن ، ۵۰ تومن به اون پسر که با گاریش کار میکرد دادم و زدم زیر گریه و زیر لب میگفتم : بخدا که هیچ یک را ثمر انقدر نباشد/ که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
شاید یک ساعت گریه کردم ، نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ، انگار قرار بود اونجا به اندازه ی ۶ سالی که گریه نکرده بودم ، زار بزنم .
بین الحرمین
گوشه ی خیابون نشستم ، بعد از ظهر بود ، کیفم رو زیر سرم گذاشتم و دمپاییم رو هم کنام گذاشتم ؛ وقتی بیدار شدم ، دمپاییم رو برده بودن .با هفت هزار تومن یک دمپایی خریدم و و ۱۷۷ هزار تومن پول برام باقی مونده بود ، حالم بهتر شده بود ولی نمیدونستم میخوام چیکار کنم ، شروع کردم به راه رفتن ، یک مرد پا برهنه رو دیدم که بار زیادی هم همراهش بود ، رفتم و کمکش کردم ، گفت از اراک پای برهنه تا کربلا رو اومده و حدود ۴۵ روز طول کشیده ، میگفت نذر کرده و حاجت روا شده ، میگفت هر انسانی باید بهترین ورژن خودش باشه ، میگفت نباید حق الناس رو ضایع کرد برای همین همیشه از دور زیارت میکنه ،
اونشب توی چادرشون خوابیدم .
صبح از خواب بیدار شدم ، داخل حرم نرفتم و فقط از بیرون به مردم کمک میکردم . با یک مرد آشنا شدم که پسر معلولش روی صندلی چرخدار بود ، کمکش کردم که پسرش رو تا نزدیک حرم ببره .
بعد از ظهر اربعین مبایلم رو روشن کردم ؛ یک عالمه پیام از خانوادم توی ایران و دوستام که باهاشون اومده بودم عراق داشتم ، بعد از ظهرش به تل زینبیه رفتم و بعد از اون به خانوادم که ۵ روز بود ازم اطلاعی نداشتن تماس گرفتم و گفتم حالم خوبه . به دستامم زنگ زدم و جاشون رو پرسیدم و رفتم پیششون فردا صبحش به حرم رفتم و از دور زیارت کردم و به ترمینال رفتیم و با ۵۰ هزار تومن به مرز رسیدیم . و با اتوبوس از مرز برگشتیم به خانه…
پ.ن1:چون من گوشیم اونجا خاموش بود فقط 2 تا عکس فرستادم ؛ به بزرگی خودتون ببخشید
پ.ن2:اگه کسی خوند اینو لطفا نظرشم بگه
پ.ن3: دمتون گرم ؛ همین