سفرنامه گرگان
3 مرداد 1401
9 دقیقه زمان مطالعه
بدون دیدگاه
باور اینکه بالاخره سوار این اتوبوس شدیم و مسیر ١۴ ساعته تا گرگان را نصف کردیم، اجازه خواب را به چشمانم نمى داد. مریضى هر دو نفر ما، فوت ناگهانى زن عمو و اسباب کشى خانه شاهزاده سوار بر اسب فاطمه و بلیطى که بارها صادر نشد و دعوا با سفر ٧٢۴ در نهایت رسید به الان که از رضایت جنگ براى این سفر، خواب با من غریبگى کند. البته نداشتن محلى براى خواب و فکر پیدا کردن یک اقامتگاه کم خرج را هم اضافه می کنم. با این همه حال خوشى داریم. هتل؟ همان طور که بچه روزى اش را مى آورد، سفر هم سرپناهش را مى آورد. نترس.
چهارشنبه 14شهریور 97-1:25 بامداد-اتوبوس اصفهان گرگان
باور اینکه بالاخره سوار این اتوبوس شدیم و مسیر ١۴ ساعته تا گرگان را نصف کردیم، اجازه خواب را به چشمانم نمى داد. مریضى هر دو نفر ما، فوت ناگهانى زن عمو و اسباب کشى خانه شاهزاده سوار بر اسب فاطمه و بلیطى که بارها صادر نشد و دعوا با سفر ٧٢۴ در نهایت رسید به الان که از رضایت جنگ براى این سفر، خواب با من غریبگى کند. البته نداشتن محلى براى خواب و فکر پیدا کردن یک اقامتگاه کم خرج را هم اضافه می کنم. با این همه حال خوشى داریم. هتل؟ همان طور که بچه روزى اش را مى آورد، سفر هم سرپناهش را مى آورد. نترس.
چهارشنبه 14 شهریور 97- 12 ظهر- کلبه میرزا-جنگل شموشک
حقیقتا روزی که خودم این نوشته ها را بار دیگر بخوانم، باور نمیکنم راننده اسنپى را در ترمینال پیدا کنیم کوبیده و نالان از ١۴ ساعت سفر، در اوج سکانس مرگ حال خوش و امیدمان به سفر که تور لیدر باشد و ما را به مجموعه کلبه هاى اقامتی در جنگل ببرد که قاب رویایى هر سفر ما در دل خود پنهان کرده بود. میرزا عابدین عزیز که سال ها در جنگل زندگی کرده و خرس ها و شغال ها و روباه های این اطراف را با ذکر مشخصات شخصی می شناسد. مشخصا بیشتر شبیه به خواب بعد از یک پیتزای پپرونی دلچسب است تا واقعیت اما آن کلبه با نمای جنگل و کندو های عسل و فانوس جلوی درش برای یک رویا هم زیادی بزرگ است.
چهارشنبه 14 شهریور 97- 2 بعد از نیمه شب – زیرپشه بند در یکی از کلبه ها
انسانی شجاع است که به ترسش اعتراف کند. خب ما ترسیدیم. از دو دختر شجاع و سرحال در ظهری زیبا با املت ذغالی ویژه میرزا و سیب زمینی آتیشی و میوه های جنگلی تا غروبی که پاچه شلوار بالا زده و پا در آب با صدای پرنده ها مدیتیشن کردیم، الان دو دختر ترسیده و چسبیده به هم زیر پشه بند درحال انجماد و در تاریکی مطلق – که موتور برق از 12 شب به بعد خاموش می شود- باقی مانده و بارها با خود تکرار می کنند که آیا ممکن است خرس های این اطراف 30 درصد گوشت خوار باشند و 70 درصد گیاه خوار؟ برای جمع شدن خیال مخاطب باید اضافه کنم که همسر گرامی ف.ع با دلگرمی من تا صبح راحت خوابید و من تا صبح با هر صدایی به سقف کلبه چسبیدم . اگر قصد سفر به این جنگل و اقامت در کلبه های میرزا را داشتید با خود پتو و چراغ و قوه و یک کارد بزرگ_ که احتیاط شرط عقل است_ ببرید. از من گفتن.
پنجشنبه 15 شهریور 97-8 صبح– گرگان
با توجه به شب رویایی که پشت سر گذاشتم احتیاج به دوش آب گرم داشتیم. سه ترکه سوار بر موتور میرزا به سمت خانه اش در روستا رفتیم تا هم دختر و همسرش را ببینیم هم از میزبانی میرزا و استفاده از دوش منزلش لذت ببریم. تمام این نزدیک یک روز 110 هزارتومن شد و ما با میرزا خداحافظی کردیم تا ببینیم آقای تور لیدر و این شهر عجیب چه خوابی برای ما دارد. سوار برماشین های شهر با نفری دو هزار تومن به گرگان برگشتیم تا با شهر گرگان و دیوار های رنگانگ آن آشنا شویم. دیدار با النگدره که در مقایسه با جنگل بکر شموشک نسخه شهری شده یک جنگل با کلاس بود. بعد از آن زیارت چهره آبشار زیارت و لمس دست خیس آن بر صورت هایمان وخوردن ماست و نان محلی گرگان به عنوان ناهار و یک لبخند از انسان هایی که با تمام سختی و دست تنگی و مشکلات این روزگار دلخوش به همین طبیعت و بازی بچه ها و یک قاچ هندوانه و صحبت با خانواده ی زیرانداز بغلی بودند، سوغات ما از گرگان شد. با برگشت به شهر همراه جناب تور لیدر و گروهش شدیم تا به جهان نما برویم. به قول خودش بهشت در پشت پرده گرگان.
پنجشنبه 15 شهریور_ 5 بعد از ظهر- در دل جنگلی که ما را به جهان نما می رساند
طبق اطلاعاتی که فرزین به ما داد قرار بود یک ساعت با ماشین و بعد از آن نزدیک 2 ساعت کوه و جنگل نوردی داشته باشیم تا به ارتفاع 3000 متری و جهان نما و کلبه مش صفر برسیم. در شروع راه پیاده برادرزن پسر مش صفر، زمان خان را دیدیم و با او همراه و هم صحبت شدیم تا این جنگل نوردی و کوه پیمایی سخت با گپ گفت در مورد 17 همسر پدربزرگ زمان خان و شرایط خانه بهداشت روستا و بازار دارو و خواص گیاهان روییده در کنار راه ، یک ساعت زودتر از زمان تخمینی پایان یابد. هم تور لیدر هم زمان خان اعتراف کردند که امیدی به صعود ما نداشتند اما ما قله های افتخار را درنوردیدیم و بر طبل شادانه کوبیدیم و رکوردی جدید از خود بر جای نهادی
پنجشنبه 15 شهریور 7 بعد از ظهر- جهان نما
برای نوشتن این سفرنامه تردید داشتم به خاطر این نقطه. آیا میتوانم این زیبایی را در واژه بیاورم؟ خورشیدی که چشم در چشم غروب می کند و دریایی که آن طرف زیر تابش خورشید آتش می گیرد و آسمانی که با طیف رنگی تیره کم کم شب را بغل می کند. آبی و نارنجی و ارغوانی و سیاه.اشکی که ناخودآگاه ریختم و صدای سوگند که ” غروب توی کوهستون منم لیلی که تنها دل میبازه” یک سمفونی کامل برای تکمیل رویای ما بود.
تمام درختانی که سال هاست شاهد این منظره بودند و کلبه مش صفر؛ اولین ایستگاه خوش آمدگویی به کوه نوردان و عاشقان این بهشت پنهان. کلبه ای از سال 1302 که نسل به نسل گشته بود و الان مش حسن، پسر مش صفر وظیفه میزبانی از مردم را به عهده داشت. با خانواده عجیب و مهربانش. با کامل شدن شب و سرک کشیدن ستاره هایی که با یک قد کشیدن در مشت مان بودند و دیدن راه کهکشان، کنار خانواده ساکن کلبه مش صفر چای پیاله ای خوردیم و مادر خانه مش مریم مثل هر مادر کدبانوی دیگر سفره ای به درازای کلبه انداخت و کامل کننده روز درخشان ما شد، مانند آسمان شبی که تا قبل از این هیچ وقت این قدر درخش نداشت
معه 16 شهریور – 6 صبح- جهان نما
خورشیدی که دیشب خود را در دریا غرق کرد، باشکوه تر از همیشه از پشت کوه ها زاده شد و قد کشید. فکر می کردم بیشتر از این مسخ نمی شوم اما شدم، مسخ این تولد. ریه هایی که در تعجب این هوا و چشم هایی که در تحسین این مناظر بودند تاب دل کندن نداشتند اما وقت برگشت رسیده بود و ما با قول اینکه” تو پاییز بر میگردیم و باز دل میبندیم به این طبیعت بکر” پاهایمان را راضی به طی سراشیبی کردیم و از مش حسن و خانواده مهمان نوازش خداحافظی کردیم و برای زمان خان آرزوی موفقیت در پست دهیاری. هزینه این اقامت و صعود به جهان جهان نما نفری 80 هزار تومن شد که شامل یک شب اقامت در کلبه و دو وعده غذایی و ماشین سواری اول راه و مقادیر بی انتهایی چای بود.
و پایان…
هر قدم که به سمت پایین برمیداشتیم، هر کیلومتری که ماشین می انداخت و به ترمینال گرگان نزدیک می شدیم انگار ما را از رویا جهان نما بیدار می کرد. هر درختی را که لمس می کردیم قول می دادیم برای دیدنش باز می گردیم. این قول ها تا تهران ادامه داشت. تا وقتی که هوای دود زده را بلعیدیم و باور کردیم رویای شیرین ما تمام شده است. برای دو دختر تنها شاید کمی خطرناک بود اما ما چشم بستیم و دل به زیبایی طبیعت دادیم و جلو رفتیم.
اما توصیه برای سایرین: لباس گرم، کفش کوه نوردی ، کیسه خواب و چراغ قوه ، دوربین مناسب برای ثبت هر لحظه و تحمل بالا برای لمس یک رویا. برای هر سفر باید خوش حال بود و صبور و قوی که قطعا سفری خاطره انگیز خواهد بود.
اعتراف: ما عکاس های خوبی نیستیم
اعتراف دو: ما حتی دوربین های خوبی هم نداریم.
یک کوله پشتی تازه کار: مهتا فلک افلاکی
با حضور اتفاقی و افتخاری کوله پشتی همراه: فاطمه عسگری
پس درآمد:
اگر مختصر شرح حالى از نویسنده این سفرنامه براى شما بنویسم، قطعا سه واژه کفایت می کند:
سفر، نوشتن ، سنتور
مجسمه فردوسى دانشکده ادبیات و کلاس های شفیعى کدکنى قبله آمالش بود و نیم ساعت چهارشنبه به وقت سنتور بهشتش. با خودش قرار داشت قبل از ٣٠ سالگى ۵ کشور از هر قاره را ببیند و روى نقشه جفرافیاى اتاقش تیک بازرسى را بزند ولى به نقل قول از شهرزاد” که همه چى اون جور نمیشه که ما میخوایم فرهاد” نویسنده این متن نیز ناگزیر راهى اصفهان شد تا داروسازى بخواند و ۶ سال زجر آور را تحمل کند و در پایان خانم دکتر شود مایه افتخار خانواده؛ اما بین راهروهاى پیچ در پیچ دانشکده رفاقتى پیدا کرد با دو کوله پشتى و عزمی راسخ براى شبانه زدن به دل جاده و سفر. اینستاگرام هم دنیایی براش ساخت که دست نیافتنی ها را ببیند و سفرکنندگان رابشناسد و راه خود را از سفرنامه های آنها پیدا کند مثل مهسا نعمت، الگوی کوله پشتی های این داستان.
و این متن تقدیم مى شود به آخرین سفر گروه مهتا و فاطمه، جادویی ترین سفر آن ها که بیشتر شبیه قسمتى از “شاید براى شما هم اتفاق بیفتد” است.
نویسنده: مهتا فلک افلاکی