سفر به وین گمون دن و هال اشتات
2 مرداد 1401
9 دقیقه زمان مطالعه
بدون دیدگاه
با اتوبوس از پراگ به سمت وین حرکت کردیم. ساعت های زیادی در راه بودیم ولی مناظر آنقدر قشنگ بود که خستگی را از تن مان در می کرد. وقتی به وین رسیدیم هوا نیمه ابری و سرد بود. در خیابان با کلی مهاجر که بیشترشان اهل سوریه بودند رو به رو شدیم. راستش را بگویم اول یک مقداری توی ذوقم خورد چون انتظار دیدن این همه مهاجر را نداشتم.
با اتوبوس از پراگ به سمت وین حرکت کردیم ، ساعت های زیادی در راه بودیم ولی مناظر آنقدر قشنگ بود که خستگی را از تن مان در می کرد.
وقتی به وین رسیدیم هوا نیمه ابری و سرد بود. در خیابان با کلی مهاجر که بیشترشان اهل سوریه بودند رو به رو شدیم. راستش را بگویم اول یک مقداری توی ذوقم خورد چون انتظار دیدن این همه مهاجر را نداشتم. احساس نمیکردم که اروپا آمده ام ولی بعد عادت کردم. مردم وین بی اندازه خوشتیپ بودند و به زبان آلمانی صحبت میکردند. اگر مثل من زبان آلمانی بلد نباشید اول سختی می¬کشید ولی بعد جمله ها را تا حدودی درک میکنید. به هتل Exe رسیدیم. خستگی چند ساعتی که در راه بودیم را با یک فنجان چای ایرانی که در کتری برقی هتل دم کرده بودیم و خرما ،از تن در کردیم.
منظره ی هتل مان رو به خیابان Ottakringer بود که در آن تمام ماشین ها خیلی منظم پارک کرده بودند. گویا همگی موقع پارک کردن یک خط کش دست گرفته بودند نه یک میلی متر این طرف تر، نه یک میلی متر آن طرف تر! بعد از آنکه استراحت کردیم، یکی از دوستانم که ساکن وین بود دنبالم آمد تا برویم وین گردی! البته شب شده بود. هوا هم با این که اردیبهشت بود اما خیلی سرد بود. تمام لباس هایی که از ایران آورده بودم را پوشیدم وراه افتادیم. اول از همه به یک زیرگذر رسیدیم و بلیت بیست و چهار ساعته تراموا گرفتیم. قیمت بلیت نفری دو یورو و پنجاه سنت بود. خودمان را به مناطق دیدنی رساندیم. اول از همه دانشگاه وین.
در دانشگاه باز بود و ما داخل شدیم. کسی هم چیزی نگفت. سراسر سالن پر بود از عکس ها و مجسمه های کسانی که در طی سال های مختلف جایز ه ی نوبل گرفته بودند و یا اینکه استاد این دانشگاه بودند. رشته های دانشگاهی آنجا را بررسی کردیم، با این خیال که شاید روزی برای درس خواندن به اینجا بیاییم
بعد از دانشگاه، به سراغ جاهای دیگر رفتیم. در تمام طول مدتی که از خیابان ها رد می شدیم، شاهد معماری بی نظیر ساختمان ها بودیم.
همه چیز خیلی با دقت و زیبا درست شده بود. به شهرداری وین رسیدیم. اکثر جشنواره ها، جلوی این ساختمان برگزار می شد. آن شب هم تعداد زیادی چادر برای جشنواره برپا بود.
جلوتر که رفتیم به موزه های تاریخ هنر و تاریخ طبیعی رسیدیم.. دو تا ساختمان که کپی هم و در یک زمان ساخته شده بودند و دقیقا رو به روی همدیگر قرار داشتند.
ساعت نه شب بود و وقت شام . به رستوران Vapiano رفتیم و پیتزا و پاستا سفارش دادیم. چون مدتی بود که درست و حسابی غذا نخورده بودیم، آن شب تصمیم گرفتیم که دلی از عزا درآوریم. داخل رستوران شدیم. روی هر میز یک گلدان رز ماری و یک گلدان ریحان قرار داشت.
فضای رستوران گرم و صمیمی بود. بوی غذا چنان مست مان کرده بود که دامن مان از دست رفته بود. آنقدر خوشمره بودند که نگو. یکی از پاستاها مزه ماکارونی خودمان را میداد و ما را به یاد دستپخت مادران مان انداخت.
موقع حساب کردن پول غذا، به جای آدامس و خلال دندان، پاستیل میدادند. پاستیل های خرسی. چشمتان روز بد نبیند، پول دو تا پاستا و دو تا لیموناد بیست یوروشده بود! خوشحال بودیم از اینکه غذای خوشمزه خورده ایم و سیر شده ایم ولی ناراحت بودیم از اینکه این همه پول را یک جا آن هم فقط برای یک وعده غذا از دست داده ایم. دیگر کار از کار گذشته بود و افسوس خوردن هیچ افاقه نمیکرد. باز به قدم زدن در خیابان ادامه دادیم. از یک مغازه ی شکلات فروشی خوشگل و چندکتاب فروشی جذاب رد شدیم.
آن وقت شب همگی بسته بودند اما اگر به صورت کلی بگویم، وین شهر زنده ای بود. مردم هایش در صف غذافروشی های خیابانی ایستاده بودند. آدم های مسن خوشتیپ هم زیاد بود.
به کلیسای “سنت اشتفان” که مشهورترین کلیسای وین هست، رسیدیم. آنقدر بنای با عظمتی بود که من به هیچ طریقی نمیتوانستم تمام بنا را داخل کادر دوربینم قرار بدهم. بلندین گلدسته اش حدود 140 متر بود. این جور که شنیدیم در قدیم یک بار آتش گرفته بود و دوباره کار بازسازی را انجام داده بودند و اینکه میگفتند اجساد قربانیان طاعون داخل این کلیسا به شکل گورهای دسته جمعی نگهداری میشود.
از خانه ی اپرای وین هم دیدن کردیم و بعد به سمت هتل حرکت کردیم. شب خیلی خوبی بود اما از این که نتوانسته بودم عکس های خوبی بگیرم ناراحت بودم. فرصت گشت زدن در صبح وین را هم نداشتم چون قرار شد به پیشنهاد دوستم به ” گمون دن” و هال اشتات برویم. بهم گفته بود که این همه راه تا اتریش آمده ای، حیف است اینجاها را نبینی و بروی. به حرفش اعتماد کردم و فردا صبح بعد از خوردن صبحانه خوشمزه ی هتل، سوار ماشین شدیم. اول از همه سر راه به هتل کوبورگ رفتیم. جایی که در آن مذاکرات هسته ای را انجام داده بودند. در قدیم به “قلعه ی کوبورگ” معروف بوده و به خاطر ستون هایش لقب “قلعه مارچوبه” را هم داشته است. رو به روی آن هم میدان “هرتسل” قرار داشت.
دوباره سوار ماشین شدیم و به جاده زدیم. دو طرف جاده پر از درخت بود و برای من یادآور گیلان! البته با خودم میگفتم که ای کاش ما هم آنقدر درختان¬مان را به خاطر ساخت و ساز خراب نمی¬کردیم یا حداقل به ازای آنهایی که قطع میکردیم، درخت می کاشتیم. . راه زیاد بود. بین راه به یک استراحتگاه رفتیم و دوستم با میوه های خوشمزه ای که از خانه آورده بود ما را کلی ذوق زده کرد. حرکت کردیم و تمام طول مسیر آهنگ ایرانی گذاشتیم و یاد وطن کردیم.. بعد از مدتی به “گمون دن” رسیدیم. پیاده که شدیم با دشتی پر از گل-های زرد و صورتی رو به رو شدیم. لابه لای گل ها دراز کشیدیم و به آسمان نگاه کردیم.
اصلا دلمان نمی آمد که برویم. سکوت عجیبی داشت و انگار که هیچ کس در آنجا زندگی نمیکرد. هرازگاهی زوج جوانی را در حال ورزش میدیدم و مادری که فرزندش را با کالسکه برای گردش آورده بود. جلوتر رفتیم. به دریاچه رسیدیم. آنقدر زیبا بود که نگو. داخل آب یک قو بود و من تلاش بسیاری در جهت دوست شدن با او کردم که بلکه بتوانم با او یک عکس بگیرم. خیلی بزرگتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. نان تکه کردم وبرایش ریختم و موفق به عکاسی شدم. هر چند که من همیشه معتقدم هیچوقت عکس ها به اندازه ی آن چیزی که واقعا میبینیم قشنگ نمیشود.
چون راه تا هال اشتات زیاد بودیم و میخواستیم به شب نخوریم، حرکت کردیم . اول از همه رفتیم به یک فروشگاه که مقداری خوراکی بگیریم. چون برای هزینه ی سفرمان چندین ماه کار کرده بودیم خیلی حواسمان به خرج کردنمان بود. مقداری نان و سوسیس و چیپس و از این جور چیزها گرفتیم و رفتیم. همین جور که نزدیک میشدیم منظره ها قشنگ تر و قشنگ تر میشد و اما وقتی رسیدیم با یک منظره ی فوق العاده رو به رو شدیم. فقط یادم می آید که هی بلند میگفتم وااااای خدای من. یعنی خواب نیستم؟ این ها واقعی هستند؟ همش فکر میکردم این منظره ها فقط مال فیلم هاست. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم به سمت دریاچه ی هال اشتات . آنقدر همه چیز قشنگ بود و در آرامش که فقط باید آنجا می بودید تا بتوانید کامل احساسش کنید.
خانه های خوشگل، گل های قشنگ، منظره های فوق العاده.
خیابان ها سنگ فرش شده بودند و دو طرف آنها پر بود از مغازه هایی که صنایع دستی میفروختند و میتوانستیم سوغاتی بخریم. من از آنجا یک مجسمه با چوب درخت کاج خریدم. خانم مغازه دار مسن بود و خیلی برای توضیح دادن همه چیز وقت میگذاشت. تمام مدتی که آنجا بودم دلم میخواست یکی از خانه های کنار دریاچه مال من باشد و داخل حیاطش گل بکارم، در یکی از مغازه های سوغاتی فروشی کار کنم، از دریاچه ماهی بگیرم و بفروشم. بعدها که وضع مالی ام خوب شد یک رستوران بزنم که منوی ایرانی هم داشته باشد. همین طور با خیالات خودم خوش بودم و به مسیر ادامه می دادم.
از آنجایی که میخواستیم با کمترین هزینه سفر کنیم، قرار بود موقع برگشت سوسیس هایی که خریده بودیم را کباب کنیم و بخوریم. پس به رستوران های آنجا توجه نکردیم و به پیشنهاد دوستم تصمیم گرفتیم از شیرینی فروشی، شیرینی بگیریم. مغازه ی شیرینی فروشی خیلی بانمک و خوشگل و دختر شیرینی فروش خیلی مهربون بود و طعم شیرینی هایش بی نظیر.
به مسیرمان ادامه دادیم و از خیابان تنگی که خانه هایش رنگی بودند، رد شدیم.
به” میدان بازار” رسیدیم وسط این میدان، مجسمه “تثلیث” بود و روبه روی آن کلیسای” مسیح ” قرار داشت. کلیسای کوچک و بامزه ای بود. میتوانستیم در ازای دادن پول، شمع روشن کنیم. قیمت هر شمع، یک یورو بود. پس فقط چند تا عکس گرفتیم و حرکت کردیم.
آنجا پر بود از توریست های چینی و هتل ها مثل خانه ها، ظاهر زیبایی داشتند. مردمانش آدم های باسیلقه ای بودند و خانه هایشان را با گلدانهای زیادی تزیین کرده بودند. هر چند هر سمتی رو که نگاه میکردی پر بود از گل هایی که خود به خود روییده بودند. موقع برگشت از این که اینجا را ترک میکردم، ناراحت بودم ولی با خودم عهد کردم که یک بار دیگر باز هم آنجا بروم و حداقل یک شب از زندگی ام را آنجا بگذرانم.
نویسنده : زهرا فرض پور ماچیانی